کتاب «نذر نصرانی» نوشته سعید محمدی است که در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است. رمانی با متنی روان و به دور از پیچیدگیهای زبانی، داستانی جذاب و پر افتوخیز را روایت میکند. مخاطب با خواندن این رمان با فضای حاکم بر زمان متوکل و ظلمهای او و وضعیت خفقانآور شیعیان آن زمان آشنا میگردد.
«نذر نصرانی» از جمله کتابهایی است که توانسته است اتفاقات مستند تاریخی- دینی را به خوبی پرورش داده و به صورت یک اثر داستانی کامل ارائه دهد. یوسف که ایمان به مسیح دارد، مردی آرام و خوشقلب است. از اول قصه معلوم است که عشقی ملایم به پیامبر(ص) و علویان در وجود او نهادینه شده است. زندگی او با نذر در هم آمیخته است و موقعی که همسرش در هنگام زایمان به مشکل بر میخورد به یاد ابن الرضا میافتد و نذر میکند، اگر همهچیز به خوشی بگذرد، صد درهم به ایشان بدهد و هنگامی که در کلیسا مردم برای تماشای غسل تعمید نوزداش گردهم آمدهاند، او با پیشنهاد نام «محمد» برای فرزندش، فضای کلیسا را به هم میریزد.
اوضاع همیشه برای یوسف به آرامی نمیگذرد و روزی فضای آرام سرزمینش با صدای پای اسبسواران عرب که به شمشیر به دست گرفتهاند و به دنبال او هستند به هم میریزد. یوسف که کارگزار مالیاتی متوکل عباسی است، حالا مورد غضب خلیفه قرار گرفته و تحت تعقیب است. همسر و اقوام یوسف در چنگ مأموران متوکل گرفتار میشود و یوسف برای نجات جان خودش و برطرف کردن گرفتاری خانوادهاش، سعی میکند خود را به نزد امام هادی (ع) برساند، چون قبلاً از او کرامت دیده است و میداند به فضل او همه مشکلاتش حل میشود. به همین خاطر طی اتفاقی جالب به آن امام بزرگوار میرسد و …
جوانی هجدهساله سوار بر قاطری چابک از رهگذران نشانیای پرسید. لباس مسیحی و چشمان آبیاش توجه هر عابری را جلب میکرد. جستجوگرانه به درب خانهی ابومنصور رسید. خوشحال از اسب پایین پرید و کلون درب را به صدا درآورد. هبةالله که مردی جوان شده بود، درب را باز کرد. موهای بلند و ریشهای مشکی یکدست، جذابیت خاصی به او بخشیده بود. لحظهای مردد به جوان مسیحی نگاه کرد. جوان دو طرف کوچه را نگاه کرد و به هبةالله گفت:
سلام! خانهی ابومنصور شیعه اینجاست؟
هبةالله نگران و حیرتزده به جوان خیره شد. در فکرش گذشت که یک مسیحی چطور سراغ او را گرفته و از مسلک او خبر دارد؟ با تردید پاسخ داد:
شیعه؟ از ابومنصور چه میخواهی؟
جوان، خوشحال از یافتن خانهی ابومنصور، نامهای از خورجین راهراهی که روی اسبش بود، بیرون آورد و به هبةالله داد. هبةالله نامه را در دستش وارسی کرد. جوان با لبخند گفت:
محمد هستم، پسر یوسف نصرانی.
هبةالله با شنیدن نام او نفس راحتی کشید و لبخندی به لب آورد. محمد را به داخل خانه راهنمایی کرد. ابومنصور، بیمار و کهنسال، با محاسنی سفید و بلند در بستر نشسته بود و در طاقچهی بالای سر او چند کتاب قدیمی قرار داشت، قرآنی هم کنار بسترش گذاشته بود. با اشتیاق به محمد که روبرویش نشسته بود، نگاه کرد و چشمهایش از اشک نمناک شد. با صدایی لرزان گفت: گویا همین دیروز بود که پدرت شادمان از سامرا بازگشت و بشارت مولایمان امام هادی را برایم آورد.