کتاب «قصههای همین الان»، مجموعه حکایات اخلاقی و آموزنده است که مجید ملامحمدی، نویسندۀ کودک و نوجوان آن را به رشته تحریر در آورده است. داستانهای این کتاب از میان اتفاقات جهان اسلام برداشت شده و ما را با سبک زندگی دینی و اجتماعی مسلمانان ایران و جهان آشنا میسازد.
در این کتاب با داستانهای جذابی مانند داستان اباهریره برخورد می کنیم. اباهریره میخواست با پیامبر شوخی کند، به همین خاطر آهسته کفش های پیامبر اسلام را پنهان کرد… یا داستان سربازهایی که از طرف صدام حسین رییس جمهور ظالم آن زمان عراق مأمور شده بودند آیتالله محمدباقر صدر را زیر نظر بگیرند و دستگیر کنند، ولی به خاطر رفتار آیتالله صدر، طرفدار ایشان شدند و… .کتاب « قصههای همین الان» حتی ما را به همراه با سعدی شیرازی به کشور هند میبَرد و در شهر سومنات مهمان بت بزرگ هندوها می کند. آنجایی که هندوی خالقرمز از دست سعدی به خاطر مسخره کردن بت بزرگ ناراحت میشود و به او اخطار میدهد که فقط حق دارد، همان شب در معبد بماند و باید هرچه سریعتر از آنجا برود. در این کتاب داستانهای زیادی وجود دارد که هیچوقت خواننده را خسته نمیکند، قصههایی مثل: هدیهفروشی، آقای اخمو، مهمان ابراهیم، کفشهای خوشمزه، عقرب و لاکپشت سواری، در راه نیشابور، شوهر بخیل و…
هوا گرم بود. صورت زمین به خاطر گرما پر از تاول بود. درختها باران میخواستند، اما کو باران؟! باد داغ بود که به جای باران، تن آن ها را نوازش میداد. مرد بیابانی به سمت خانه میرفت. قدم که برمی داشت انگار میخواست از روی یک جوی بزرگ و پرآب بپرد. پاهایش با فاصلهی زیادی، از هم باز میشد؛ او بلد نبود نرم راه برود. دستهایش زُمخت بود. صورتش هزارتا چین و چروک داشت. راه و بیراه و دایرهای یا سیخسیخ! وقتی حرف میزد صدایش آنقدر درشت بود که انگار قرار است ده تا بادیه آن طرفتر هم، حرفهایش را بشنوند. حرفهایی که به هم ریخته و نامفهوم بود.
او یک روز تصمیم گرفت به شهر مدینه برود. برخاست و پنج دور شال چرک و زردش را دور سر و صورت و گردن خود پیچید. یک ردای سنگین از جنس موی بُز پوشید. سوار بر شتر بی حوصله و اخمویش شد. هنوز صبح نشده بود. با خودش گفت: «باید بروم مدینه دیدن پیامبر خدا. یک سال است که اورا ندیده ام.»
بعد فکر کرد: «خوب است یک هدیه هم برایش ببرم... بگذار ببینم کدام یک قیمت بیشتری دارد...آهان!»
از میان اسباب اثاثیهی ناچیز خانهاش، یکی از خِرتوپِرتهایش را برداشت. رفت و رفت تا به مدینه رسید. نزدیک ظهر بود. پا به مسجد گذاشت. تا حضرت محمد(ص) را دید، جلو رفت و در مقابلش روی زمین نشست. حضرت محمد(ص) با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد بیابانی هدیه اش را به حضرت محمد(ص) داد.
این هدیه برای شماست!
صورت حضرت محمد(ص)، رنگ خوشحالی گرفت. از او تشکر کرد.
مرد بیابانی کمی نگاه نگاه کرد و گفت: «پس پولش چه؟ چرا پول هدیهام را نمیدهید تا زودتر از این جا بروم؟!»
پولش را؟!
خدمتکار پیامبر(ص) به خنده افتاد. مرد بیابانی بااخم گفت:
من از راهی دور برای شما یک هدیه ی باارزش آورده ام، آن وقت شما پولش را نمیدهید؟!
حالا حضرت محمد(ص) هم میخندید.
اِ... چرا میخندید؟! مگر حرفهای من خندهدار است؟
خیلی زود مرد بیابانی هم بلندبلند به خنده افتاد، اما دوباره گفت: «یاالله پولم را بدهید! من پول هدیه ام را میخواهم، همین الان!»
مدتها بعد یک روز حضرت محمد (ص) که خسته و غمگین بود، به خدمتکار خود گفت: «آن مرد عرب بیابانی کجاست که پیش ما میآمد و با شوخی ِخود غم مرا برطرف میکرد؟!»