داستان پسر بچهای که برای تعطیلات پاییزی به تنهایی با قطار به سفر میرود و در حین سفر اتفاقات زیادی برای او میافتد. «قطار و مادر بزرگ» برندة جایزة ادبیات کودکان وزارت فرهنگ آلمان است .
یولی با خوشحالی از مدرسه به خانه بر میگردد و میگوید معلمش گفته تعطیلات پاییزی شروع شده است. مادر میگوید پدر مرخصی ندارد، ولی یولی میتواند تعطیلات کوتاهمدت پاییزی را به خانه خاله هلگا در مونیخ برود. دختر خاله هلگا، آنی، هم مثل یولی در کلاس چهارم درس میخواند. مادر یولی رابه ایستگاه راهآهن اشتوتگارت میبرد و در قطار او را به پیرزن مسافری که مقصدش مونیخ است میسپارد و خودش پیاده میشود. یولی میداند که باید دو ساعت بعد در مونیخ از قطار پیاده شود و مواظب باشد که چمدان و بلیتش را گم نکند. پیرزن در طول راه کاملاً مواظب یولی است و خیلی چیزها به او یاد میدهد. خاطرات دوران کودکی و شیطنتهایش را تعریف میکند و از او چیزهای خوب زیادی یاد میگیرد؛ مثل شعر، چیستان، و... وقتی به مونیخ میرسند و پیاده میشوند، پیرزن یولی را به دست خالهاش میسپارد و میخواهد خداحافظی کند؛ اما یولی از او میخواهد جواب چیستانی را که در مسیر مطرح کرده است بگوید و بعد برود. پیرزن میگوید: در آن چیزی که به تو میدهم، ولی پیش خودم میماند دست است.» یولی تشکر و خداحافظی میکند. آنی به یولی میگوید حتماً همسفر بودن با چنین پیرزنی کسالت آور بوده است؛ اما یولی میگوید پیرها با بچهها خوب و مهربان هستند و امیدوار است که موقع برگشتن به شهرشان باز هم چنین هم سفری داشته باشد.
... یولی دستپاچه شده است؛ با دستی لرزان دوباره جیبهایش را میگردد. بلیت گم شده است. چیزی نمانده به گریه بیفتد. چطور میخواهد پول بلیت را بدهد؟ کمکم مأمور قطار تحملش تمام میشود. پیرزن دخالت میکند و میگوید: «خواهش میکنم بچه را ناراحت نکنید. فعلاً به کوپههای دیگر بروید. تا برگردید، بلیت پیدا میشود.» مأمور قطار میگوید: «به خاطر شما اشکالی ندارد؛ اما اگر پیدا نشود، باید پول بلیت را بپردازد.» مأمور از کوپه بیرون میرود. پیرزن به یولی میگوید: «حالا خوب فکر کن. فکر کردن مهمتر از جستوجو کردن است. فکر کن که آخرین بار بلیت را کجا دیدی؟» ص 34: پس از لحظهای یولی میپرسد: «مادربزرگ، این بازیها را از کجا یاد گرفتی؟» مادربزرگ جواب میدهد: «بازیها را در دوران کودکی یاد گرفتهام، زمانی که بچه بودیم، تلویزیون وجود نداشت. برای همین، با این بازیها سرمان را گرم میکردیم که حوصلهمان سر نرود.»
دیویی :
دا300م123ق1384
شابک دیجیتال :
978-600-03-2015-7