آخرین روز بهار سال 85 از راه رسید، در آن روز بدون اینکه بدانم گلنار دست به کار شد و پنجاه و پنجمین سال تولدم را جشن گرفت. برادرم و همسرش همچنین پسرم و همسرم از راه دور تولدم را تبریک گفتند و گلناز از نتیجة کارش بسیار راضی و خوشحال بود.
با اینکه کمی خسته بودم ولی روز بعد صبح زود مثل همه روزها ازخواب بیدار شدم کمی این پهلو آن پهلو کردم، از تخت بلند شدم روبروی آینه میز آرایشم قرار گرفتم، چین و چروک صورت و پشت دستهایم را دیدم. ناخودآگاه احساس بدی به من دست داد، بی اراده به سوی دستشوئی رفتم و پس از وضو به نیایش پرداختم. هنوز گلنار، که سال ها مانند مادری دلسوز و مهربان از من مراقبت می کند و همیشه از خاطرات کودکی من و برادرم مهیار سخن می گوید، از خواب بیدار نشده بود.
او شب ها کمی دیرترمی خوابد و روزها پس از من و با سر و صداهائی که ایجاد می کنم از خواب برمی خیزد و با لبخند با من سخن می گوید.
کنگره :
PIR8058 /ح9736پ5 1395
شابک :
978-600-6235-79-0