کتاب مشتی خاک، همین! pdf

مجموعه داستان کوتاه

امتیاز
5 / 5.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
70,000
نظر شما چیست؟
غلغله است. مضطرب این طرف و آن طرف می‌دود. چادرش را جلو می‌کشد و زیر گلویش را سفت می‌چسبد. در تاریکنای شب، دست پسربچه را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. «خانم الف به اطلاعات مراجعه فرمایند» این صدایی است که از بلندگوی اطلاعات در فضای سالن انتظار می‌پیچد. زن با شکم ورقلمبیده به سمت اطلاعات می‌رود. «خانم، قطار جنوب نرسیده؟»


... هی غلت می زنم و این دنده و آن دنده می شوم. بی‌حوصله ام. با این که چیز تازه ای نیست؛ مضطربم. نمی دانم های من دوباره شروع شده. توی رختخواب غلت می زنم و نمی توانم بلند شوم. قطار ساعت شش‌ونیم حرکت می‌کند؛ هنوز در رخت خواب غلت می زنم، بدنم عرق کرده. پتو را تا روی پیشانی بالا می کشم، تاریک تاریک است. چقدر هوا گرم است. نه! سرد شده. گرم است! از آسانسور دانشگاه بالا می روم. آسانسور تنگ و کوچک شده است. احساس خفگی می کنم. حالا تنگ تر از قبل است. چندین مرد ...
سال نشر :
1388
صفحات کتاب :
87
کنگره :
‫‬‮‭PIR7943/ح87437‫‬‭م5 1388
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
1274353
شابک :
9789642430116

کتاب های مشابه مشتی خاک، همین!