آن روز صبح داشت بالا می آمد وهوا هنوز تاریک تاریک بود . پسرک به کافه داخل واگن که رسید تقریبا به مقصدش رسیده بود وبرای خوردن فنجانی قهوه دررا بازکرد. کافه ای شبانه بود وصاحبش مرد خسیس و بداخلاقی بنام لیر بود. بعداز آن خیابان سردو خلوت کافه بنظر دلچسب و پر نور می آمد . کنار پیشخوان دو سربازوسه کارگر نخریس کارخانه نساجی نشسته بودند . ودر گوشه آن مرد دیگری پشتش را خم کرده بود وبینی ونصف صورتش را در لیوانش فرو برده بود. پسرک کلاه خودی به سر داشت از آنها که خلبانها به سر می گذارند. وقتی وارد کافه شد بند زیر چانه اش را باز کرد ورو گوشی راستش را ازروی گوشی کوچک صورتیش بالا زد...
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی بود...
merc az mohebat va kare bi naziretoon...
avabook ; behtarin narmafzare iran avabook ; behtarin ideye narmafzari avabook ; sepas az to...