یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود هرکی بنده خداست بگه یا خدا و اما راویان دانا ناقلان توانا قصه گویان کهن چابک سواران دشت سخن با همت تمام گردونه کلام این گونه به گردش در آوردند که . سالها پیش در باغ سرسبز و خوش آب و هوایی که دیگه هیچ نام و نشونی از اون نیست . دوتا پرنده روی درخت های کهنسال زندگی می کردند یکی هدهد و دیگری زاغ .
هدهد پرنده زبرزنگ و سرحال و قبراقی بود اون هروقت که می تونست ولازم بود از روی شاخ وبرگ درخت های کهنسال باغ پرمی گرفت دل می سپرد به صحرا کوهساران دشتهای سرسبز اطراف باغ . هدهد دیدنی های دور دست را می دید و شنیدنی ها را می شنید و سردی و گرمی روزگار را می چشید و از این همه گشت و گذار صد البته که خرسند و راضی بود اما بشنوید از زاغ . زاغ به خلاف هدهد پرنده تنبل و تن پروری بود و هیچ وقت از اون باغ و درختانش قدمی دور نمی شد ...