قطار به ایستگاه نزدیک می شد. لوکوموتیو سوتی کشید و سرعتش را کم کرد. تعداد ریل ها زیاد شد، ریل ها همدیگر را قطع می کردند و در جهت های متفاوت گسترده می شدند. پیش از آنکه قطار بایستد هم سفر کمال رفت به طرف در و پرید بیرون .
مرد داد زد: «اگر نمی خواهی گیر بیفتی بهتر است خودت را پنهان کنی .» و دست های مودارش را تکان داد و در میان جنگل کنار خط آهن ناپدید شد.
قطار در خط اصلی نبود و کمال هیچ اثری از آدم زنده نمی دید، ولی سر و صدای باز و بسته شدن درِ واگن ها را می شنید.
شابک دیجیتال :
978-600-03-2595-4
کنگره :
PZ1/ر876س7 1387
شابک :
978-964-506-197-3