بدیش این بود که گلدسته های مسجد، بدجوری هوس بالا رفتن را به کلّه ی آدم می زد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدسته ها نداشتیم. امّا نمی دانم چرا مدام توی چشم مان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق می کردی، یا توی حیاط که بازی می کردی و مدیر، مدام پاپی می شد و هی داد می زد که:
نظر دیگران //= $contentName ?>
اولین تجربه با آثار جلال آل احمد بود که خواندم. داستانهای جالبی بودند....
سلام ممنون ...
rasekhoon.net/article/show/683568 وقتی کتاب رو خوندین یه سری هم به این لینک بزنید. تحلیل خیلی خوبی از کتاب نوش...