یک شب خواب دیدم وسط روستایمان ایستاده ام و به آسمان نگاه می کنم، پدرم می رفت به آسمان، هر چه بیشتر می رفت کوچکتر می شد، آنقدر نگاه کردم تا پدرم ناپدید شد.
صبح روز بعد که از خواب برخاستم، طبق معمول پدر رفته بود حمّام، نماز خوانده بود، چای و صبحانه آماده کرده و خورده بود و برای من هم نگه داشته بود. من مشغول خوردن چای و صبحانه شدم، پدرم مثل همیشه رفته بود به ...
کنگره :
CT1888 /ع2آ3 1387