توی کلمه ها و حرفها نشسته باشی، جملهها دوره ات کرده باشند، هر کدام برگی از خاطره ها را به رخ کنده درختی می کشانند که می خواهد از رد صدای تبر و پرنده تیتر زخم ها و لبخندهایش رابه اطلاع رودها و روزها برساند. می روی که با خودت قدم زده باشی می خواهی کفش هایت را از گوشهی انبار برداری، چشم هایت به دست خط کودکانهای میافتد که روی سفیدی دیوار نقش بسته میخواهی داد بزنی صدایت در نمی آید، داغ می شوی، دا غ داغ، سر تا به پا گلولهی آتش، احساس ریلی را داری که قطار از روی سینهاش رد شده باشد، فکر میکنی عمیق ترین و دردنا کترین جملهی جهان را خوانده باشی: «ابراهیم بابا دارد » شعری که میتواند شاعرش پسر بچهای هشت نه ساله باشد، دردی که برادر کوچک ات از دو سالگی در خودش جمع کرده تا اولین لحظهای که میتواند بنویسد بگوید که می فهمد نبودن یعنی چه و چقدر سخت است وارث درد بودن، وارث درد پدر بودن پدری که شاعرانه زیست با جهانی که نشناختش شاعرانه جان داد و ترانهی رفتن را با ماهی های رودخانهی دز خواند و شاعرانه یادش را زنده خواهیم داشت. چهارده روز چهارده روز دود شده ام دود دود این قطار در کوپه هایش انفرادی شده است اصلا این طناب به خاطر من حلقه ای فکر میکند فردا تیتر آتش نامههای شهر لعنت به هر چه طاقچه که بلند بلند فکر می کردند من از خط مقدم هزار و چهارصد و چند روایت بیرون پریده ام اصلا بهتر است بگویم مشک و نام کوچک ام را در میان قبایل عرب بنویسم من به نام خانوادگیتان زودتر از این ها مربوط شدم از من به شما نصیحت این گلدان شکسته تر از آن است که در هوای گلی دست برده باشد.