داستانی است که نمی توانم بگویمش- من زبان ندارم و داستان، داستان تقریبا فراموش شده ای است که گاهی به یادم می افتد.
داستان درباره سه مرد است، در خانه ای در یک خیابان. اگر می توانستم حرف بزنم، می توانستم داستان را با آواز بخوانم، می توانستم آن را در گوش زن ها و مادر ها زمزمه کنم، می توتنستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف کنم. زبانم می توانست آزاد شود و پشت دندان هایم تلق تلاق صدا بکند...
کنگره :
PZ1/ت38ه9 1386
کتابشناسی ملی :
م85-39841