تولیک، از داخل دالان، با صدای بلند گفت: یوزیک آواره ؛ با کلاه پاره.
بعدهم به زیر شیروانی شان خزید؛ آنجا، پشت پنجره گردی که زیر لبه شیروانی بود و به طرف کوچه باز می شد نشست، تا ببیند یوزیک چه کار می خواهد بکند. یوزیک، زیاد معطل نکرده؛ و به طرف خانه شان دوید. تولیک به خوبی دید که او چطور به راهروشان پرید، و فوری برگشت.
وقتی بیرون آمد، تفنگی توی دستش بود. این، آن تفنگی که مدتی پیش، دو نفری از کنده درخت ساخته بودند و با آن بازی می کردند و ادای چریکها را درمی آوردند؛ نبود.بلکه تفنگ واقعی ای بود، که پدر یوزیک که انتظار هر چیزی جز این را داشت، سراسیمه شد.
«این دیوانه، چه فکری به سرش زده؟!»
یوزیک ، بعد از بیرون آمدن از خانه، ایستاد.تفنگ را بلند کرد و نشانه رفت...
کنگره :
PZ1/د84 1389
شابک دیجیتال :
978-600-03-2462-9