یک بار از او پرسیدم: «راستی! چرا آن روز مادرت نفرین کرد؟» و او در حالیکه نگاهش را به زمین می دوخت گفت: چهار ماه پیش که قرار بود به مسابقه والیبال برویم، صبح برای یک لحظه بیرون رفتم و وقتی تو به خانه ما آمدی مادر بِهِت گفت: «مهدی رفته خرید کند و منتظر نباشید.» در حالی که وقتی من برگشتم آنقدر عجله داشتم و عصبانی بودم که داد زدم:...
او بقیّه حرفش را خورد ولی بعد با افسوس بیشتری ادامه داد: «چیزی که بیشتر عذابم می دهد، اشتباهی است که خودم کرده ام و مادر بیچاره تقصیری نداشت چرا که در یادداشت، شتابزده نوشته بودم: «اگر دوستم آمد بگوئید منتظرنماند.» و نفرین و ناله ها همه بر سر یک اشتباه نقطه ای بود.»...
کنگره :
PIR7953 /خ65د9 1391