«روزگاران؛ کتاب پرستاران» صد خاطره ی کوتاه است از روزهای جنگ. اما نه از آن هایی که تفنگ دست می گرفتند و می جنگیدند. راویان این خاطرات در آن روزها به جای پوتین و لباس های خاکی رنگ، لباس سفید می پوشیدند و به جای کلاه آهنی، مقنعه و روسری سرشان می کردند.
خیلی هایشان هیچ اجباری نداشته اند برای ماندن در آن شرایط. حتی بهانه های خیلی خوبی هم داشته اند؛ حامله بوده اند، بچه ی شیرخواره داشته اند، مریض بوده اند و خیلی بهانه های کوچک و بزرگ دیگر که همه مان وقتی که نمی خواهیم کاری را انجام بدهیم، خوب بلدیم سرهمشان کنیم.
اما آن ها مانده اند.
... شور و حالی داشتیم که نگو. فقط می خواستیم تا آن جا که می شود یک نفربیش تر زنده بماند.
دیگر مهم نبود که کفش و مقنعه مان خونی بشود؛ حالیمان نبود. برانکار هم نبود.
هرمجروحی را که شهید می شد، فوری بغل می زدیم و می بردیم سردخانه. دکتر و پرستار و رییس بیمارستان نداشت.
همه همین جوری بودند.
کنگره :
DSR1628/ر9 4.ج 1388