کتاب پارتیزان؛ سرگذشتنامۀ مستند سردار شهید علیاکبر حاجیپور مردی از تبار سورنا، نوشتۀ گلعلی بابایی توسط انتشارات 27 بعثت منتشر شده است. این کتاب هفدهمین عنوان از مجموعه «بیستوهفت در بیستوهفت» است که ناشر چاپ میکند. کتاب حاضر، حاصل یک سال پژوهش نویسنده است که از تجربیات خود و دیگر رزمندگانی که در کنار شهید علیاکبر حاجیپور در جبهه حضور داشتهاند، نگارش شده است. شهید حاجیپور پیش از انقلاب در گارد شاهنشاهی حضور داشت؛ با شروع اعتراضات او از ارتش استعفا داد، اما مکرراً با استعفای او موافقت نمیکردند تا اینکه پس از دستور امام خمینی (ره) مبنی بر خالی کردن پادگانها توسط ارتشیان، علیاکبر هم از پادگان فرار کرد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و با توجه به تجربیات و استعداد ذاتی که داشت در جبهههای جنگ حضور یافت. این کتاب به طور خاص با شیوۀ مستند توصیفی، ویژگیهای شخصیتی و مدیریتی این شهید را در جبهههای مختلف روایت میکند.
گلعلی بابایی، این استاد حوزۀ ادبیات پایداری در مقدمۀ کتاب ضمن معرفی این شهید بزرگوار و خاطرۀ اولین ملاقات او در دوکوهه به چرایی انتخاب نام پارتیزان برای خاطرات علیاکبر حاجیپور پرداخته است. برخلاف تصوّر نادرست حاکم بر اذهان دوستداران زبان فارسی که گمان میبرند، ریشۀ کلمۀ پارتیزان، غربی است باید یادآور شویم:
... به سال ۵۳ پیش از میلاد، در پی شکست تهاجم خفتبار ۱۱ لژیون اعزامی امپراتوری روم به سر حدات باختری سرزمین پارت در «کارهه» (مرز کنونی ترکیه و سوریه) توسط یگانهای پارتیزن تحت فرمان سورنا؛ سردار ایرانی و کشته شدن کراسوس؛ فرماندۀ قوای رومی که سودای تصرف سرزمین پارت و تبدیل آن به مستعمرۀ روم را در سر داشت، مجلس سنای روم به منظور بررسی دلایل آن شکست بزرگ، جلسه ویژهای تشکیل داد و این شیوه یورشهای غافلگیرکننده و مبتنی بر شگرد «بزن و در رو» پارتیزنهای ایرانی را، partia War fare»؛ «جنگ پارتییا» نامگذاری کرد. واژه اصالتا پارسی پارتیزان از ریشۀ پارتیزن؛ به معنای فرد یا جمعی از شهروندان میهن دوست یک کشور است، که برای مقابله با نیروهای سازمان یافته ارتش اشغالگر، اقدام به جنگ مخفیانه مینمایند.
شهید علیاکبر حاجیپور، فرمانده تیپ عمار از لشکر 27 محمدرسولالله(ص)، در 21 اسفند 1329 در شهرستان آذرشهر متولد شد. حاجیپور در دوران جنگ تحمیلی فرماندهی گردان عمار را بر عهده گرفت و در عملیات والفجر 4 در تاریخ 13 آبان 1362 بر اثر اصابت گلوله تانک دشمن به شهادت رسید.
یکی از روزهای گرم تابستان سال ۱۳۵۷ بود که علیاکبر برای مرخصی از تهران به آذرشهر آمد. به دیدارش رفتم و کمی با هم صحبت کردیم. همان لحظه یک کیف کوچک حاوی مدارک را از خانه برداشت و گفت: قدرت؛ میخواهم به مغازه حسنآقای حقیقی بروم. با من میآیی؟ گفتم: بله؛ برویم. همراه شدیم و تا مغازه حسن آقا پیاده رفتیم. آنجا بعد از سلام و احوالپرسی و نوشیدن چای، علیاکبر از کیف کوچک چرمیاش، برگهای را درآورد و بهسمت آقای حقیقی گرفت. گفت: آقای حقیقی؛ این برگه استعفانامه من است. میخواهم از ارتش استعفا بدهم. من در یک لحظه شوکه شدم. حسن آقا هم باتعجب گفت: استعفا؟ آخر چرا؟ حالا که آن همه آموزش سخت را پشت سر گذاشتی و شکر خدا به جایگاه و مقام خوبی رسیدهای، میخواهی از ارتش استعفا بدهی؟ من هم که از شوک خارج شده بودم، گفتم: فراموش کردی وضع سخت چند سال پیش خودت را؟ هنوز جای پینههای بیل و کلنگ، روی دستت پیداست. دوباره میخواهی بیایی کارگر یک عده ظالم بشوی و دوباره ظلم و تحقیر آنها را تحمل کنی؟!