کتاب تنی نوشته نرگس روزبهانی میباشد و این رمان مذهبی را نشر معارف به چاپ رسانده است. در این کتاب میخوانید که «محمدحسین»، پسر «نورالله» راوی داستان است. او روایتی از ناپدیدشدن برادر ناتنی خود را برای ما تعریف میکند. این خانواده همه روحانی هستند و با زحمت و تلاش یک کارگاه قالیبافی دارند که محل درآمدشان است و بهنوعی بخشی از این قالیبافی در امور خیر هم صرف میشود. محمدحسین از کودکی تا ناپدیدشدن «عطا» را مرور میکند و زندگی تکتک افراد خانوادهٔ روحانی خویش را شرح میدهد. او از پدربزرگش که عالم بزرگی بوده و از مادربزرگش که در نیمههای داستان دچار آلزایمر میشود و با پسران شهیدش زندگی میکند و از دنیای مادی ما فارغ میشود، تعریف میکند.
بااینکه سرهنگ کمالی شخصاً به منزل ما آمده بود و کسی را کلانتری نخواسته بودند، بازهم مادرم دستوپایش را گم کرده بود. مجتبی سرِ پلهها چمباتمه زده بود و ذکر میگفت. مرتضی دست گذاشته بود زیر چانهاش، چشم دوخته بود به حوض و اصلاً نگاهش را برنمیداشت. بابام با سرهنگ جلوی در حرف میزدند. صدایش را نمیشنیدم، بسکه گوشهایم صدای «کفه» میداد. آخه کی باورش میشد؟ عطا گم شده بود!
مامان عالی مثل بید میلرزید. سرم را بردم بیخ گوشش: «مامان، سرهنگ اومده خونه که شما معذب نشی.» مادر نینی چشمانش را به طرفم چرخاند. آبدهانش را بهسختی قورت داد و فقط گفت: «اوهوم.»
بابام صدایم کرد: «آقا سید، با مادرت تشریف ببرید تو حسینیه، جناب کمالی چند تا سؤال داشتن... .