کتاب فرکانس گمشده، اثر محمدرضا بازدار؛ با قلمی ساده و روان برای کودک و نوجوان به نگارش درآمده که به روایت ماموریتها و داستانهایی نظیر؛ «ماموریت، پرواز، منطقه ویژه، استاد، زخم، طبیب، شیر سفید، خُم، مدینه، روز نو، داص، مزدور، غدیر» میپردازد که برای مامور نظامی سپاه، به نام شهاب رخ میدهد.
جوانی که از همان سیزده سالگی، امنیت کشور و سربلندی آن را، جز الویتهای زندگی خویش قرار داده است.
اگر آن هواپیما پنجره نداشت، کسی باورش نمیشد در حال پروازیم. نه خبری از صدای موتورهای جت بود و نه لرزش. اصلا نمیدانستم چنین هواپیمایی اختراع شده است. در سپاه، ما بهترین و بهروزترین سلاحهای دنیا را در اختیار داشتیم؛ اما وقتی نوبت به تجهیزات رفاهی میرسید، همه میگفتند بودجه تمام شده است. گویا این مأموریت فرق داشت.
همانطور که روی مبل تکنفرۀ چرمی کنار پنجره لم داده بودم، سرم را سمت استاد چرخاندم. در انتهای تالار هواپیما، کنار یک نمایشگر بزرگ ایستاده بود و با بقیۀ اعضای گروه صحبت میکرد. روی نمایشگر تصویر سه بعدی یک دستگاه مکعبی بزرگ در حال چرخش بود که چند بشقاب ماهواره و کنسول و نمایشگر به آن وصل بودند. بالای تصویر سه بعدی نوشته بود: داص. با خودم فکر کردم: یعنی واقعا به سمت غدیر میرویم؟