ایرانیان مردمی بزرگزادهاند. به همین دلیل بزرگان زیادی را در خود و با خود دیدهاند. از میان همهی بزرگان این سرزمین، مردان مِردی وجود دارند که ایرانیان، فره «سردار ملی» را بر سینهی ستبرشان آویختهاند. سردارانی که دشمنان این مرز و بوم را سرنگون کردهاند و مام میهن را از عطر حضور خود آکندهاند.
این سرداران چه در تمثال اسطورهای خود و چه در شمایل تاریخی خویش، نامی شورآفرین دارند و صفاتی برانگیزاننده. سکون را میزدایند و سکوت را میشکنند. درماندگی را نهیب میزنند و غفلت را به بند میکشند. چهرهها و جلوههای گوناگونی از سرداران ملی در حافظهی تاریخی ایرانیان نقش بسته است.
کتاب برای آخرین بار، اثر محمدعلی جعفری؛ بر اساس یکی از همین قهرمانان به نگارش درآمده و به روایت زندگی شهید ردانیپور پرداخته است.
دلم روشن است که این دفعه پیدایت میکنیم. احساس میکنم دیگر تلاشمان به نتیجه میرسد. خیلی به این در و آن در زدیم. سراغت را از خیلیها گرفتیم. گروههای مختلفی را فرستادیم دنبالت. کسانی که آن شب آن دور و بر بودند و یا حتی آنهایی که از قبل تو را دیده بودند. بعضیها هم که اصلا تو را ندیده و فقط با نشانیهایی که از ما گرفته بودند دنبالت راه افتادند. یک عده هم که میگفتند:
- اصلا مگر بودن یا نبودن این بابا برای شما فرقی هم میکند؟
- گیریم که پیدا هم شد، اونوقت قراره چه گُلی به سر شما بزنه؟
- شماها مگه خودتون کار و زندگی ندارین که کاسه داغتر از آش شدهاید؟
گوش ما اصلا به این حرفها بدهکار نبود. خیلی هم برای ما فرقی نمیکرد چه کسی این حرفها را میزند و چه میگوید. اگر قرار بود به خواسته آنها عمل کنیم؛ باید از خیلی وقت پیش بیخیالت میشدیم و کاسه و کوزه خود را جمع میکردیم. خیلی نذر و نیاز کردیم. هر کاری به ذهنمان میرسید و در توانمان بود انجام دادیم.