کتاب خون میگذشت مستندی است داستانی؛ اثری بر مبنای واقعیت و نه تمام آن. این زندگینامه چکیدۀ ساعتها مصاحبه با شصت نفر و حاصل بررسی صدها سند و هزار ساعت پژوهش در خصوص موضوعات مرتبط با شخصیت و زمانۀ حاجمحمدآقا رسولزاده است.
کاشانیها و دیگرانِ بسیاری خارج از این شهر، خاطرات و شنیدههای فراوانی از وی در ذهن دارند؛ اما گفتوگو با همۀ آنها امکانپذیر نبود و از آنجا که عملاً امکان آوردن تمام اسناد را در متن نداشتم، باید اقرار کنم که این کتاب، روایتگرِ فقط بخشی از زندگی حاجمحمدآقا رسولزاده است.
تابستان 1304
دفتر احصائیه و سجل ولایتی کاشان افتتاح شد. همه باید سجلدار میشدند. آممرسول تازه از قمصر برگشته بود و باید برای انتخاب فامیلی میرفت ادارۀ تازهتأسیس سجلاحوال. دلبخواهی نبود. پدر و پسر رفتند برای گرفتن سجل. فامیلیها بر اساس شهرت نیاکان یا شغل و یا محل زندگی مشخص میشد. نوبت به هرکس میرسید، سؤالهایی میپرسیدند و با جوابهایی که میداد، فامیلیای برایش میگذاشتند.
عباسآقا، از همسایههای دور آممرسول هم آمده بود. او به دعاخوانیهایش در دل شب معروف بود و اهالی محلۀ گریچه صدایش را میشناختند. فامیلیاش شد شبخوان.
نوبت به آممرسول رسید. نامش محمدعلی بود. مردم او را با نام پدرش عبدالرسول، که از مداحان بود، میشناختند. از همین رو فامیلیاش را رسولزاده گذاشتند.
یاد پدربزرگ بهانۀ خوبی شد تا باز میرزا داستانهای او را پیش بکشد و پدرش را به حرف بگیرد و بشنود که: «بگو دنبال چه هستی؟ چیزی نیست که بدانم و برایت تعریف نکرده باشم.»