کتاب پانزده سالهام و نمیخواهم بمیرم نوشته کریستین آرنوتی با ترجمه پرویز شهدی منتشر شده است. پانزده سالهام و نمیخواهم بمیرم، یکی از پرفروشترین کتابهای جهان در سال 2009، روایت تاثربرانگیز کریستین آرنوتی از خاطرات دوران نوجوانی اوست. این داستان با توانایی و سبک لطیف او، چگونگی از هم پاشیدن یک زندگی عادی در دوران جنگ را به تصویر میکشد. کریستین، از سن پانزده سالگی خود، در سال 1945، داستانی تکاندهنده از وحشت، مرگ، گرسنگی، تشنگی و تجاوز میگوید.
از روزهایی که او و خانوادهاش از ترس رژهی نظامی ارتش آلمان و روس در دوران محاصرهی بوداپست در زیرزمین خانه خود پنهان شده بودند. دعا برای زنده ماندن، پرسیدن مداوم این سؤال از خود که آیا روزی این تجربیات هولناک پایان خواهند یافت، سوگواری به خاطر از دست دادن دوستان پناهنده در زیرزمین و دست یافتن به آرامش، افکار و رویاها از مسائلی هستند که شخصیتهای داستان با آنها دست و پنجه نرم میکنند. نوشتههای او، شرح وقایع تاریخی هولناک اما متهورانه، از هراس و وحشت جنگ است.
پانزده سالهام و نمیخواهم بمیرم شاهکاری در ادبیات جنگ است. داستانی که توانایی نمایش خشونتها، سایهها و سکانسهای پرتنش یک فیلم را داراست، فیلمی واقعی از خشونتها و بیرحمیهای دوران جنگ. لحن صمیمی و سادهی نوشتهاش که از وجودی رنجکشیده و دربهدریدیده، سرچشمه گرفته و عاری از هرگونه پیرایهای است، بیاختیار در دل خواننده مینشیند. در بیان آنچه به سر او و خانوادهاش و بسیاری از آدمهای دیگر طی این دوران مصیبتبار آمده، هیچگونه واژهی فاخر و تزیینی به کار نبرده، شرح درد و رنجهایی است از دلی آزرده و از زبان دختر نوجوانی که زندگیاش بهجای شادکامی و لذت، جز ترس از مرگ، گرسنگی، نگرانی، دربهدری و نومیدی چیزی به خود ندیده و درنتیجه بهقول معروف سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند، در خواننده، اثری ژرف بهجا میگذارد...
آن روز غروب با آمدن پیستا، خود را رهاشده احساس کردیم. شب کموبیش فرود آمده بود، ولی شب و روز دیگر برایمان مفهومی نداشتند، زیرا در این زیرزمین نمناک، در ساختمانی واقع در حاشیهی رود دانوب که در آن زندانی شده بودیم، متوجه گذشت شب و روز نمیشدیم.