قصه های زیبای مولوی 5
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب قصه های زیبای مولوی5
کتاب قصههای زیبای مولوی (جلد پنجم) نوشته پرویز امینی چهار داستان از مثنوی معنوی را در بر میگیرد که محور اصلی آنها حیلهگری و فریبکاری است. این داستانها نشان میدهند که چگونه حیلهگری میتواند به ضرر خود فرد حیلهگر تمام شود. این کتاب تلاش میکند با زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان و نوجوانان، مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی مولوی را به آن ها منتقل کند.
در کتاب قصه های زیبای مولوی (جلد پنجم)، داستانهایی انتخاب شدهاند که درباره عاقبت حیلهگری و فریبکاری هستند. این قصهها به مخاطبان جوان میآموزند که راستی و درستی بهتر از حیله و نیرنگ است و چگونه فریبکاری میتواند نتایج ناخوشایندی به همراه داشته باشد.. پرویز امینی با قلمی روان و ساده این داستانها را به نحوی بازنویسی کرده که برای کودکان و نوجوانان جذاب و قابل فهم باشد. داستانهای این کتاب از شاهکارهای ادبیات عرفانی مولانا برگرفته شدهاند و هر کدام با هدف انتقال مفاهیم اخلاقی و تربیتی نگاشته شدهاند.این قصهها به ارزشهایی مانند هوشمندی، تدبیر و استفاده درست از دانش در زندگی روزمره میپردازند و تلاش میکنند به کودکان نشان دهند که چگونه از دانایی و زیرکی خود برای حل مشکلات و رویارویی با چالشهای زندگی استفاده کنند. هر داستان در کنار جنبه سرگرمکنندگی، یک پیام اخلاقی نیز به همراه دارد.
پرویز امینی با بازنویسی این داستانها، سعی کرده است زبان سنگین و پیچیده مثنوی معنوی را به زبانی شیرین و جذاب تبدیل کند تا کودکان و نوجوانان به راحتی بتوانند با این اثر ارزشمند ارتباط برقرار کنند. هر یک از این پنج قصه از روایات معروف مثنوی معنوی انتخاب شدهاند و به صورتی ساده شدهاند تا مفاهیم عمیق فلسفی مولوی برای نسل جوان قابل درک باشد.پرویز امینی نویسنده و مترجمی است که با بازنویسی آثار کلاسیک فارسی برای مخاطبان کودک و نوجوان شناخته شده است. او با استفاده از سبک داستانپردازی ساده و روان خود، توانسته است آثاری چون مثنوی معنوی و دیگر منابع ادبیات فارسی را به زبانی قابل فهم برای جوانان بازنویسی کند. هدف اصلی او از این کار آشنا کردن نسل جوان با ادبیات کهن ایران و آموزش ارزشهای اخلاقی از طریق این داستانهای پرمعناست.
گزیده کتاب قصه های زیبای مولوی 5
"فاضی دستورداد تا مرد مفلس را به زندان بیندازند. مردم که خیالشان راحت شده بود، از قاضی تشکر کردند و از آنجا دور شدند. روزها گذشت تا اینکه یک روز صدای همهی زندانیان بلند شد و از قاضی کمک خواستند، قاضی رو به زندانیان کرد و گفت: «چه شده است و چرا می کوبید؟»، یکی از زندانیان با صدای بلند فریاد زد: «قاضی بزرگ! به داد ما برسید.
از آن هنگام که این مرد بی خانمان و شکمباره به زندان آمده است، ما آرامش نداریم. او هرچه در دست ما می بیند، می گیرد. غذای ما را می خورد و باز هم سیر نمی شود.» یکی از زندانیان گفت: «اگر او در این زندان بماند، همهی ما خواهیم مرد.»"