ابله نام یکی از معروفترین رمانهای فئودور داستایفسکی است که توسط پرویز شهدی از فرانسه به فارسی ترجمه شده است و در انتشارات به سخن به چاپ رسیده است. این کتاب ابتدا به صورت پاورقی در سالهای ۶۹–۱۸۶۸ در روزنامه روسکی فیسنیک به چاپ رسید.
پرنس میشکین، تنها بازمانده یک خاندان اشرافی ورشکسته است. او در نوجوانی، تحت سرپرستی خویشاوندی خیّر برای معالجه افسردگی عصبیاش به سوئیس میرود. داستان، زمانی آغاز میشود که او در کوپه قطار، پس از مدتی طولانی و در حال بازگشت به وطن، با دو مسافرِ دیگر کوپه آشنا میشود. راگوژین، همسفر جوان و تندخو و سرسخت او، در راه سفر، سفره دل خود را پیش میشکین میگشاید و داستان عشق آتشین خود به ناستازیا فیلیپونیا را بازمیگوید. پرنس میشکین و راگوژین چون به سن پترزبورگ میرسند، از یکدیگر جدا میشوند و پرنس نزد ژنرال یپانچین، شوهر یکی از خویشاوندان دور خود، میرود به این امید که در زندگی تازهای که میخواهد آغاز کند پشتیبانش باشد. کتاب ابله (دو جلدی) داستان رویارویی شخصیتهای جوان طبقه مرفه روسیه است که از سر عشق یا غرور درگیر عواطف و فشارهای روحی میشوند و در تلاشند موقعیت خود را مستحکم کنند. در این میان پرنس میشکین به عنوان شخصیتی معرفی میشود که ذاتاً سادهدل است و به هر کس اعتماد میکند؛ به اضافه اینکه اقامت طولانیاش در آسایشگاه سوییسی باعث بیتجربگی کامل او در زندگی شده است. به همین دلیل همه او را ابتدا ابلهی میشمارند، اما احترام همه را به خود جلب میکند.
پرنس سرش را بهطرف او چرخاند، لحظهای وراندازش کرد، به چشمان سیاهش که درخششی در آنها میدید که برایش درککردنی نبود، خیره ماند و کوشید به او لبخند بزند، اما ناگهان انگار حضور دختر جوان را کنارش از یاد برده باشد، نگاهش را بهطرف راست برگرداند و به چهرهی عجیبی دوخت که ناگهان پدیدار شده بود. ناستازیا فیلیپوونا در آن لحظه درست از جلو صندلیهایی میگذشت که دختران یپانچین رویشان نشسته بودند. اوژن پاولویچ به تعریف کردن موضوعی که احتمالاً بسیار بامزه و قابل توجه بود برای آلکساندرا ادامه میداد. خیلی سریع و با شور و هیجان حرف میزد. پرنس یادش آمد که شنیده آگلائه ناگهان بهصدای آهسته گفته: «چه زنِ...»
حرفی مبهم و ناتمام؛ دختر جوان بیدرنگ جلو خودش را گرفت و دیگر به آنچه گفته بود، چیزی نیفزود، ولی همان دو کلمه هم کافی بود. ناستازیا که داشت میگذشت بیآنکه نشان دهد به شخص خاصی نگاه میکند، ناگهان بهطرفشان برگشت و انگار تازه چشمش به اوژن پاولویچ افتاده باشد، بیدرنگ ایستاد و بهصدای بلند گفت: بَه بَه، او که اینجاست، گاه بهرغم فرستادن آدمهایی به جستوجویش، نمیشود پیدایش کرد و گاه انگار بهعمد جایی نشسته که آدم حتا تصورش را هم نمیکرده او را مییابد... گمان میکردم آنجایی... پیش داییات!
اوژن پاولویچ بهشدت سرخ شد، نگاهی خشمگینانه به ناستازیا کرد، اما بهسرعت رویش را برگرداند....