پرستوهای مهاجر، کمکم به ساحل غزّهّ نزدیک میشوند.
چیزی به پایان سفر و رسیدن به ساحل، نمانده است. فقط هزار بال!
هیجانِ رسیدن به ساحل، در چشم های ریزشان موج می زند.
سفرِ طولانی، حسابی خستهشان کرده و بالهایشان را نیمه جان کرده است.
نگاهشان به اوّلین خانههای قدونیم قد ساحل غزّهّ می افتد.
بال های شان جان میگیرد و با همهی خستگی، تمام انرژیشان را به کار میگیرند و با یک دنیا ذوق و شوق، بال می زنند و بال میزنند.
پرستوها به ساحل میرسند
و مثل دانههای برف، آرام آرام فرود میآیند.
امّّا هیچ خبری نیست!
ساحل، خالیِِ خالی است!
خانهها، بیسقف. کوچهها، بیکودک.
شاخهها، بیگنجشک. نه خندهای نه سرودی! نه پروازی نه آوازی!
فقط، صدای انفجار میآید.