کتاب ادواردو مسافری از رم به قلم فهمیه نیکومنظر یکی از کتابهای مجموعه تربچهها و جغلهها است که کودکان و نوجوانان را با زندگی، اسلام آوردن و شهادت ادواردو آنیلی، فرزند یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین سرمایهداران ایتالیایی آشنا میکند.
شهید ادواردو آنیلی فرزند جیانی آنیلی، یکی از سرمایه داران بزرگ ایتالیایی و مالک سابق مجموعه فیات و مارلا کاراچو بود. او در جوانی به اسلام و سپس به مذهب تشیع گروید و این موضوع بر خاندان بزرگ و قدرتطلب او که با صهیونیستها نیز همکاریهای گسترده داشت، سخت گران آمد.
ادواردو چندبار به ایران سفر کرد و با امام خمینی و آیتالله خامنهای دیدار نمود و به زیارت امام هشتم رفت. گرایش او به اسلام و فعالیتهای ضد استبدادیاش باعث شد که سرانجام در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ به دست عوامل ناشناس و طرزی مشکوک به قتل برسد. جسد او را زیر پل «ژنرال فرانکو رومانو» در بزرگراه تورینو به ساوونا یافتند و شواهد حاکی از آن بود که ادواردو از روی پل ۸۰ متری مذکور به پایین پرت شده است.
برخی رسانهها مرگ ادواردو را توطئهای صهیونیستی دانستهاند و در سال ۲۰۰۱ نیز در ایران فیلمی ساخته شد که شواهد و مدارکی دال بر ترور ادواردو به دست صهیونیستها ارائه کرد.
با صدای ترمز شدید ماشین و آژیر ماشین پلیس، از بلندای آسمان تفکراتش به پایین آمد. سرش را از میان کتاب برداشت. شب از نیمه گذشته بود. در حالیکه هنوز کتاب در دستش بود، بهسوی پنجره رفت. بدون اینکه آنرا باز کند، بیرون را نگاه کرد. خیابان کاملاً خلوت بود. پلیس مسلّح، پشت چراغ قرمز، رانندهای را پیاده کرد. مرد انگار مست بود و همچنان تلوتلو میخورد. گویی، مردمانی به او تنه میزدند و دائماً او را از مسیرش خارج میکردند.
هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده. در افکار پریشانش، سرگردان بود. پلیس در حالیکه هنوز اسلحه را رو به او داشت، آهسته به او نزدیک شد. صورت مرد، که سرخ و بنفش شده بود و چهرهاش را ترسناک میکرد، حتی از آن ارتفاع هم، زیر نور ماشین، قابل تشخیص بود و بیآنکه جرئت کند چیزی بگوید، مثل تکهسنگی بر جای ایستاده بود. او را توی ماشین پلیس انداختند و پلیس دیگری، ماشین او را برداشت و همگی، در مسیر خیابان دور شدند. طبع مهربان ادواردو از دیدن آن جوان، سخت آزرده شد و دلش به حال او سوخت. با خود اندیشید: چه مشکلی به وجود آمده که در مستی و بیخودی، با آژیر پیدرپی پلیس، مجبور به توقف شده است؟ شاید آن مرد، در قماری همهی زندگیاش را باخته و آن ماشین، تنها چیزی بوده که برایش باقی مانده و زیر چنگال اوهام ناشی از مستی، با سرعت به انتهای مسیر نامعلوم زندگیاش میرفته.
شاید در آن شب سرد و بارانی دنبال بهانهای بوده تا احساس گرما و خوشبختی کند؛ هرچند ناپایدار. شاید آخرین امیدی را که بدان دل بسته، از دست داده و میخواسته غم تنهایی یا مشکلاتش را به فراموشی بسپارد؛ هرچند گذرا و زودگذر. و اکنون، معلق بر فراز پرتگاه عمیق زندگی ایستاده و نمیداند مرده است یا زنده؟ خواب است یا بیدار؟ باران سطح خیابان را خیس کرده بود. نور چراغ چشمکزن راهنمایی به روی آن تابیده و آنرا خاموش و روشن میکرد. لحظهای جاده روشن و پیدا و لحظهای تاریک و ناپیدا میشد.