کتاب پناهجو با سبک ادبی رئالیسم جادویی است که در این داستان، رامان، نویسندهی معلولِ گمنامِ خیالپردازیست که به سودای پرتابشدن روی دست هوادارنِ نداشته و تبدیل شدن به نویسندهای بزرگ و مفتخر کردن کشورهای جهانِ اول به وی، تن به عبور از مرزها میدهد.
عبوری که او را درگیر ماجراهای عجیب و غریبی میکند و برچسب پناهجوشدن را روی پیشانیاش وصله و پینه میکند. پناهجو نوشته امید داداشیاسبوئی است که در نشر یمام چاپ و وارد بازار نشر شده است.
«ارسطاطالیس» با چهرهای برافروخته و مضطرب، دائماً فریاد میزند: «سر جایتان بنشینید و تکان نخورید! اتفاقی نمیافتد. من فکر همه جایش را کردهام.»، اما کو گوش شنوا؟
محیط تنگ است، اما اعضای داخل محفظه، رژهای سریع و نامنظم به راه انداختهاند. صدای فریادهای بیامان و گوشخراش و نامنظمشان که در هم پیچیده و قاطیشده، امانِ اعصابم را بریده و گوشم سوت میکشد. تنها کسی که به جنبوجوش نیفتاده، من هستم که مثل یک دوربینِ مداربسته، مشغول تماشا و ضبطِ صحنه شدهام.
لولهی دراز اکسیژن که از دو کپسول در دو گوشهی مخالف هم بیرون آمده، مدام در حال ربودهشدن از یکدیگر است و جنگ خفیفی با دو سه تا مشت بر سر تصاحبش به راه افتاده.
خلاصه اینکه این زیردریاییِ زپرتی که ارسطاطالیس خلق کرده، در آستانهی انفجار است و همه از ترس جانشان که نجاتدادنش مثل گرفتن طعمه از دهان شیر سخت است، به هول و ولا افتادهاند. من احساس میکنم که لولهی اکسیژن را نه برای تأمین هوای تنفسیِ خودشان، بلکه برای زودتر کشته شدنِ دیگران به سمت خودشان میکشند.
شاید فکر میکنند وقتی زیردریایی شکسته شود و دریا امواجش را داخل بیاورد، اگر ببیند تعدادی کشته شدهاند، به آنها رحم میکند و با تعارف و احترام به مقصد میرساندشان. شاید هم فکر میکنند لولهی اکسیژن مثل شارژری است که باطریشان را پر میکند تا در ادامه به کمکشان بیاید. در هر حال تحرکاتِ ناشی از زد و خورد، آنقدر بالا گرفته که اگر این محفظهی بیدر و پیکر از شرِ فشار دریا، جانِ سالم به در ببرد، از تکانهای سهمگینی که این دوستانِ محترم به بدنهی آن وارد میکنند، متلاشی خواهد شد.