کتاب دخترکی به نام زندگی (جلد دوم)، به قلم سکینه حوتی نژاد داستان دختری است که به معنای حقیقی شور و زندگی را برای دیگران میآورد و زندگی دیگران را تغییر میدهد.
اگر یادتان باشد «زندگی» به بهانه ی زیارت در قم ماند. قرار بود دو روز بعد راهی مشهد شود. زندگی صبح آن روز بعد از نماز، زیبا را بیدار کرد.
زیبا دخترم پاشو، می خوایم بریم مشهد زیارت آقا. زیبا چشمان خواب آلوده اش را مالاند و گفت: مامان خوابم میاد!
زندگی دوباره به حرف آمد و گفت: پاشو دخترم بذار سوار اتوبوس بشیم بعد بخواب عزیزم. زیبا لبخندی بر لب نشاند و گفت: چشم.
زندگی لباس های حسین را عوض کرد و به زیبا هم آبمیوه و کیک داد و خودش کمی ساندویچ نان و پنیر خورد؛ بعد به حضرت معصومه (ص) سلام داد و راهی مشهد شد.
او برای خود و بچه ها دو صندلی گرفت و سوار اتوبوس شد. راننده قرار بود فقط به قصد نهار توقف کند، اما هر نقطه ای که زیباتر بود توقف کردند و دوباره به راه افتادند. زندگی فکرش درگیر بود و توی دلش می گفت: خدایا وقتی فهمیدن رفتم، چکار کردن، کسی نیومد دنبالم، آرش داداشم منو ببخش، من به خاطر تو این کار رو کردم؛ نمی خواستم مزاحم کسی بشم. زن دایی مژگان هم راست می گه، من مادرمو درک می کنم؛ خدایا به امید تو، یا امام رضا (ع) به امید، من توی این شهر بزرگ غریبم، بی کسم یا امام رضا(ع).
آن ها ساعت پنج صبح حرکت کردند و نه شب به مشهد رسیدند. همه صلوات می فرستادند؛ راننده اعلام کرد که کسی وسایلش را جا نگذارد؛ زائران از اتوبوس پیاده شدند.
زندگی بعد از پیاده شدن از اتوبوس، دست زیبا را گرفت و ساک را روی شانه ام گذاشت و حسین را بغل کرد. زندگی می خواست به حرم برود؛ پرایدی سفیدرنگ که راننده اش یک پیرمرد بود، جلوی پای زندگی ترمز زد.