کتاب ماهرخ نوشتهی مریم جعفرنیا یزدی دربارهی پیرزنی به نام ماهرخ است که داستان زندگی خود را روایت میکند و از عشقی میگوید که مسیر زندگی او را برای همیشه تغییر داد و مجبور شد دست به هر فداکاریای بزند.
پیرزن توی ایوان متروک شدهی باغ که نردههای چوبی اطرافش طعمهی موریانه شده بود، روی صندلی چوبی نشسته بود و تکان میخورد. نسیم میوزید و گیسوان سفیدش را نوازش میداد. باغ خالی بود از سرسبزی، شادابی، طراوت و غمگین بود مثل زندان، تمام برگهای زرد روی زمین ریخته شده بود. حوض آب خالی بود و گلدانهای اطرافش از خشکی ترک خورده بودند. دیوارهای خانه خاکی و غم گرفته بود در این خانه بزرگ هیچ کس به جز پیرزن نبود، سالها بود که کسی در آن خانه رفت و آمد نکرده بود. پیرزن در حالی که خیره به حیاط پر از برگ و متروکهی باغ نگاه میکرد، اشک از چشمان کمسویش روی گونههای پر از چین و چروکش که نشان دهندهی، یک غم دیرینه بود، فرود میآمد.
اشکی که چشمانش سرازیر میشد، نشان دهندهی غمی دیرینه بود که در سینهاش نهفته بود. پیرزن در حالی که عاجزانه اشک میریخت، روزگار به سرکرده را در مقابل چشمان اشک آلودش مجسم میکرد. جوانی خود را به یاد میآورد که چگونه روزگار به سر برده است، چگونه اسیر عشق شده است، یاد میآورد روزی سوگلی پدر بوده است.