کتاب گربه، نوشته رضا عظیمی است که توسط انتشارات متخصصان منتشرشده است. اینکه سیاست خبیثانه، دستهای استعمار است که از طریق افرادی خودفروخته فرهنگ ضعیف جامعه را تشدید میکند، شکی نیست در عصر زندگی حقیر من، این موضوع بعد از تحولات سطحی فرهنگی و بعد از بیرون کردن خان تشدید بیشتر پیدا کرد، چون از بینظمی است که فرصت برای دشمن و ضعفهای فرهنگی ما ایجاد میشود اگر نه در نظم مطلق که این چنین نمیشود که این همه کژی و کاستی مثل چرک از زخمی قدیمی سر باز زند.
بخشی از روشنفکران ما مقصرند و علل این ضعف فرهنگی را عواملی مثل ناخالصی نژادی بعد از حمله صحرانشینان جنوبی میدانند. آنها بادیهنشین و فاقد فرهنگ و تمدن بودند و زندگی به شدت قبیلهای و وحشیانهای داشتند. نه کشاورزی و نه صنعتی در آنجا وجود داشت و حتی امروز بعد از هزار سال هنوز وجود ندارند. زندگی و امرارمعاش آنها از حمله و غارت دهکدههای اطراف تأمین میشد. برخی روشنفکران دیگر عدم شایسته سالاری و برخی ضعفی عمیق در عمق فرهنگ تاریخی این سرزمین میبینند. کتاب گربه داستانی را روایت میکند که درونمایهای میهنپرستانه دارد.
عباس میرزا که از شکست پشت شکست، ناکامی پشت ناکامی، عقب نشینی پشت عقب نشینی، از دست دادن قسمتی از فلات آریاگان و به هدر رفتن سال ها تلاش و مجاهدت ها و جان فشانی سربازان زبده وطنی خسته و ناکام شده بود، فرمانده کل به یکباره سال ها بغض فروخورده در گلویش شکسته می شود و در عوض دادن لیست اقلام مورد نیاز قشونش در رابطه با توپ، خمپاره، تفنگ و باروت به ژوبن می گوید:
«مردم به کارهای من افتخار می کنند چون از ضعیفی من بی خبرند، چه کنم که قدر و قیمت جنگجویان مغرب زمین را داشته باشم؟ یا چه شهری را تسخیر کرده ام و چه انتقامی توانسته ام از تاراج ایالات خود بگیرم؟ از شهرت و فتوحات قشون شاه ناپولی دانستم که رشادت قشون سرزمین یخ در برابر آن ها هیچ است، مع الوصف تمام قوای مرا یک مشت مو بور سرگرم کرده و مانع پیشرفت کار من می شوند.
نمی دانم این چه قدرتی است که شما مو بورها را به ما مسلط کرده و موجب ضعف ما و ترقی شما شده است؟
شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید، حال آنکه ما در جهل غوطه وریم و به ندرت آتیه را در نظر می گیریم؛ مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از غرب کمتر است؟
یا آفتاب که قبل از سرزمین شما به سرزمین ما می تابد تأثیرات مفیدش در سَرِ ما کمتر از شماست؟
یا خدایی که رحمتش به جمیع ذرات عالم یکسان است، خواسته شما را به ما برتری می دهد؟
گمان نمی کنم؛ اجنبی حرف بزن!
بگو من چه باید بکنم که ملتم را هوشیار کنم؟»
مادربزرگ توران دوباره به فکر فرو رفت، من که پسر بزرگ خانواده بودم متوجه غم و حسرت مادربزرگ شدم، بقیه بچه ها خواب بودند. مادربزرگ به من نگاه کرد و گفت مادرجان شما هم بخواب بقیه داستان را فردا که خواهرانت بیدار بودند تعریف می کنم.
به مادربزرگ گفتم می خواهم بدانم واقعاً چرا؟
آهی کشید و گفت دویست سال از آن رویداد می گذرد ولی هنوز کسی جواب این سؤال را به درستی نیافته یا اگر هم بیابد جسارت بازگویی ندارد. گفتم مادربزرگ شما داناترین زن یا بهتر بگویم خردمندترین آدم این سرزمین هستید، دهقانان، خان ها و حکیمان از شما صلاح و مشورت می گیرند؛ چرا شما که اطلاع داری به من که از خون خودت هستم نمی گویی؟
مادربزرگ آهی کشید و گفت تو الان ده سال داری، وقتی کدخداها و رجال این خاک با علم به موضوع رفع ایراد نمی کنند، چه بگویم؟ چه زخمی را باز کنم؟ ادبیات این سرزمین پر از فخر و مباهات به تاریخ غنی، پر از افتخارات آریاگان و نژاد آریایی هست. ما شبانه روز از فرهنگ گذشتگانمان و در مورد اجداد دورمان و از اعماق تاریخ سخن می گوییم ولی در عصر امروز حتی در عصر پدران و پدربزرگانمان به جز شرمندگی چیزی نداریم. شاید اگر امروز سرافکنده نبودیم، اینقدر از گویش هایی همچون ملت خوب آریاگان، ملت شریف و شکوه تمدن غنی ملت آریایی بدون بیان نقاط ضعف و خیانت ها لذت نمی بردیم که در پس دردها و تحقیرهای مدام روزمره مرهمی بر زخم هایمان باشد.
حال واضح است ملتی با این مرهم های ریزودرشت که در فرهنگ و تمدن خود بزرگ نمایی می کند کاستی ها را نادیده می گیرند، چگونه ممکن است وقتی خود را سرآمد بشریت می داند دسته جمعی خود را در میز کالبدشکافی قرار نمی دهند تا بدون تعارف و محافظه کاری که متأسفانه تبدیل به کهن باورهای ما شده به ضعف ها و ناکارآمدی ها و عادت های غلط بپردازد، با این حال در پس آن ضعف همچنان فخر قهرمانی و پهلوانی فرزندان سرزمین مادریشان، همچون نگین انگشتری به تارُک خاکمان می درخشد.