کتاب «بگذار اسبت بتازد»، اثر محبوبه زارع، روایتگر کشمکشهای درونی شخصیت حر ریاحی در واقعه عاشوراست. کتاب با دعای خیر مادر حر آغاز میشود و در انتها به آزادگی و رستگاری او میرسد، اما متفاوت از آثار و روایتهای دیگر با بیانی ادبی به چالشهای درونی و تردیدهای این شخصیت میپردازد. وادیهای نوزدهگانه کتاب فرصتی است برای بهتر دیده شدن شخصیت حرّ و رفتن به عمق شخصیت او. در کتاب «بگذار اسبت بتازد»، با نثری خواندنی مواجه هستیم. نثری که به خوبی توانسته است حس و حال ما را نسبت به شخصیت حر و اتفاقاتی که برای او افتاده است روشن کند.
سرم بر خاک کربلا بود. غنوده در خونی گرم!
چشم در آسمان، دریچۀ گشودهای را دیدم. لبهای ترکخورده مسلم، این بار زلال بود و باطراوت.
لبهایش تکان میخورد و من صدایش را نمیشنیدم.
بوی آشنایی مشامم را پر کرد. حسین (ع) بود که خود را بالای سرم رسانده بود.
خون، پرده سرخی را روی چشمهایم کشیده بود.
مشتاق تماشای حسین(ع) بودم، اما دستی برای پاک کردن چشمهایم نداشتم!
ناگهان انگشتهای حسین(ع) را دیدم که خون و غبار را از پلکهایم میزدود. اشکی بیپایان از کنه چشمهایم جوشیدن گرفته بود.
باقیمانده جانم را در صدایم ریختم: مولای من! آیا من به عهد خود وفا کردهام!؟
پلکهایم روی هم نشست. پژواک صدای حسین(ع) در همه جانم تکثیر شد: آری، تو آزادهای! همانطور که مادرت نام تو را حر گذاشت!
صدا مرا به دارالاماره برگردانده بود. به بشارت غریبی که همه این روزها آن را محال میدانستم.
در وادی وصل، راز برملا شده بود. آن صدا، نه تصرف شیطان بود و نه توهم خیال!
آن صدا وحیای بود که حسین(ع)، جبرییلش شده بود!
حسینی(ع) که مرا از دارالاماره تا وادی وصل، همراهی میکرد!
خم شد و با لبهای ترکخورده برایم دعایی خواند.
دعایی که در امتداد بالهای فرشتگان همراه با من بالا میآمد و عروج میکرد.
من بالا میرفتم و صحرا بزرگ تر میشد.
آنقدر بزرگ که همه زمینهای عالم را در برگرفت.
زمان تمام میشد و عاشورا در دل ثانیهها جریان میگرفت. جریانی به وسعت همه لحظههای عالم!
و کسی در گوشم نجوا کرد: همه روزها عاشوراست و همه زمینها کربلا!