کتاب از او؛ چهار قصه ی شورانگیز نوشته نرجس شکوریان فرد توسط انتشارات عهد مانا منتشر شده است. این کتاب، روایت هایی جذاب، خواندنی و درس آموز از زندگی چهار شهید است.
مسجد محله پر از شور و نشاط بود. پایگاه بسیج انگار خونی بود که به بدنه ی مسجد حیات می بخشید. رفت وآمد بسیجیان هم به مسجد روح دیگری داده بود. محمد هربار که به مسجد می رفت، کناری می ایستاد و با حسرت و ذوق به جوانه ایی نگاه می کرد که گروه گروه به جبهه اعزام می شدند. به کارها و رفتارهایشان دقیق می شد. گاهی هم سعی می کرد خودش را به آن ها نزدیک کند. دیگر طاقت نیاورد. یک روز که از مسجد آمد، یکراست سراغ مادر رفت و گفت: «می خواهم بروم بسیج مسجد و عضو شوم، شناسنامه ام را بدهید.» مادر خوشحال شد. احساس کرد که زحمت هایش به بار نشسته است.
پسرش می خواست سرباز امام شود. شناسنامه ی محمد را داد دستش و او رفت. هنوز یک ساعت نشده بود که محمد برگشت، رفت گوشه ی اتاق نشست و گریه کرد. مادر با تعجب به اشک های محمد نگاه کرد و پرسید: «چی شده؟» محمد با عصبانیت رویش را برگرداند و گفت: «قبولم نکردند، گفتند بچه ای، زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود.» دوباره هق هقش بلند شد. اخم های مادر درهم رفت. بلند شد و گفت: «خیلی اشتباه کردند که قبولت نکردند. بیا با هم برویم، ببینیم چه می گویند.» وقتی وارد مسجد شدند، مادر یکراست رفت سراغ مسئول ثبت نام و گفت: «حاج آقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش می کنید؟» مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچه ی من می خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.» مسئول سرش را پایین انداخت، مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: «والله مادر! خیلی از مادرها میآیند و به ما اعتراض می کنند که چرا جوان نوزده بیست ساله شان را عضو بسیج کرده ایم! آنوقت شما خودتان آمده اید اصرار می کنید که ما این بچه را عضو کنیم!» مادر گفت: آن ها خیلی اشتباه می کنند. شما هم باید اسم بچه ی مرا بنویسید.»