داستانهای کتاب ارواح قصه میگویند از بین بهترین و محبوبترین داستانهای انگلیسیزبان و قدیمی دنیا انتخاب شده است که تحتعنوان قصّههای کلاسیک ارواح تقسیمبندی شدهاند. حالوهوای حاکم بر این قصّهها بیش از ترس و وحشت، از جنس وهم و اندوه است که شاید این امر بهخاطر ویژگی عام ادبیات داستانی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم باشد: نمایش رنجها، تردیدها، اندوهها و کابوسهای بشری در قالب ادبیاتی وزین، آهنگین، اندوهگین و رمانتیک.
دیروقت شبی طوفانی، در دوران پرالتهاب انقلاب فرانسه، مرد آلمانی جوانی در راه بازگشت به اتاق کرایه ای خود از بخش قدیمی شهر پاریس می گذشت. درخشش و غرّش رعدوبرق تمامی آن خیابان های بلند و باریک را در بر گرفته بود. اما قبل از گفتن ماجرا، باید به نکاتی درمورد این جوان آلمانی اشاره کنیم.
«گاتفرید ولفگانگ» جوانی از خانواده ای سرشناس بود. مدتی در «گوتینگن» به تحصیل پرداخته، لیکن به خاطر برخورداری از شخصیتی آرمان گرا و پرشور، درگیر نظریات و آموزه هایی تندرو شده بود که معمولاً دانشجویان آلمانی را سرگردان می کند. زندگی در انزوا، پشتکار زیاد و ماهیت منحصربه فرد مطالعاتش، جسم و جانش را متأثّر ساخته، سلامتی اش را تحلیل برده و افکارش را بیمار کرده بود.
تا جایی در تفکرات عجیب وغریب درمورد ذات معنوی غرق شده بود که مانند «سوِئدنبرگ» در دنیایی ایدئالی و ساختهٔ ذهن خود می زیست. به دلیلی که نمی دانم، معتقد بود طالعی شیطانی بر او سایه افکنده و جن یا روحی اهریمنی خواهان در دام انداختن و تباهی اوست. چنین تفکراتی، خلق وخوی مالیخولیایی او را متأثّر ساخته و تبعات حزن آلودی برایش به ارمغان آورده و رنجور و نحیف و مستأصلش ساخته بود.