میگویند اسطورهها دست نیافتنیاند. هیچ کس مثل آنها نمیشود. برای همین در افسانهها از آن ها یاد میشود. اما مصطفی ثابت کرد که میتوان. میشود همهی خوبی ها را با هم جمع کرد. میتوان مدینهی فاضله را که عرفا به دنبال آن میگردند همین جا برپا کرد. و به راستی مصطفی انسانی بود شبیه اسطورهها.
هیاهوی جنگ مصطفی را شُهره کرد. اما او عاشق گمنامی بود. شاید به همین علت یک باره همه ی دنیا را سه طلاقه کرد.
او خاکی در کِسوت یک تکتیرانداز ادامه داد! در نهایت هم گمنامی را انتخاب کرد. در نیمه ی مرداد 1362 از ارتفاعات غرب به آسمان رفت! دیگر از او خبری نشد!
آری، زندگی مصطفی ردّانی پور بهترین درس است. او بهترین الگو است، برای زندگی عاشقانه، عبادت عارفانه، انتخاب عاقلانه، رزم شجاعانه و وصل عاشقانه.
کتاب مصطفای خدا، زندگینامه و خاطرات سردار سرلشکر شهید روحانی مصطفی ردّانیپور کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است که توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است.
ایستاده بودم کنار یک جادهی خاکی. کنار یک سنگر. حال و هوای زمان جنگ را داشت. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. با تعجب به آنها نگاه میکردم. یکی از آنها که در وسط جمع بود نورانیت عجیبی داشت. عمامهی سفید بر سرش بود. با بقیه میگفت و می خندید. وقتی رسیدند همان شخص جلو آمد و دست مرا گرفت! به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم. در همان حال شروع کرد به صحبت.
از خاطرات خودش گفت.او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردّانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند. من هم با تعجب به صحبتهایش گوش میکردم.یکباره از خواب پریدم. نزدیک سحر روز جمعه بود. کمی نشستم و فکر کردم. هیچ چیزی از صحبتها یادم نمیآمد. فقط همان جملهی آخر!همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بیمقدمه گفت: کتابی به نام مصطفی نوشتهای!! با تعجب گفتم: چی، مصطفی!؟گفت: آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود.
غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. بعد از سلام خودم را معرفی کردم و گفتم: یه سؤال دارم!؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده بود!؟با تعجب پرسید: بله، چطور مگه؟! گفتم: آخه جایی نقل نشده. ایشان هم مکثی کرد و گفت: این ماجرا رو کسی نمیدونه. بعد هم اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: این سؤال برای چه بود!ماجراهایی که پیش آمده بود را گفتم. ایشان هم گفت: اجازه را گرفتی! بعد هم برای آخر هفته قرار گذاشتیم تا بقیهی خاطرات را جمعآوری کنیم. خدا را شکر کردم و برای آخر هفته راهی اصفهان شدیم.