کتاب شب را باور نکن نوشته مرجان ارتند است. این کتاب داستانی جذاب درباره یک دختر جوان است که باید سرنوشتش را مشخص کند. نگین دختر نوجوانی است که در آستانه کنکور قرار دارد و در این حالی که با سختگیریهای شدید خانواده روبه رو میشود به سمت و سویی دیگر کشیده میشود.
نگین در یک خانواده چهارنفره زندگی میکند. خواهرش نسترن رتبه یک رقمی کنکور بوده است و حالا خانواده از نگین هم همین انتظار را دارند، اما او دلش میخواهد گاهی بیرون برود، گاهی تفریح کند اما خانوادهاش این اجازه را به او نمیدهند و هی سختگیریهایشان بیشتر میشود.در این میان او پسر جوانی را در کافه میبیند، دیدن این پسر ناگهان باعث احساسی خاص در قلب او میشود، اما نمیداند این چه حسی است، از ماجرا میگذرد تا یک روز زمان برگشت از کلاس همان پسر با ماشین از او میخواهد سوار شود، نگین اول نمیخواهد اما با دیدن تابلو آژانس سوار ماشین میشود همین آغاز احساس جدیدی است.
آن روز سعی کردم بیشتر حواسم را به درس خواندن جمع کنم. زنگ که خورد دوست داشتم بازهم مثل دیروز کمی قدم بزنم و بازهم آن کافه کتاب را ببینم. حالم را خوب می کرد. تقریباً همهٔ بچه ها رفته بودند. تنها در کنار حیاط مدرسه مانده بودم؛ اما خبری از سرویس نشد. راهم را گرفتم و به تنها جایی که برای رفتن فکر می کردم، کافه کتاب بود. به درِ کافه که رسیدم، روی صندلی کوچک کنار ویترین گل های قرمز گذاشته بودند.
خم شدم و آن ها را بو کردم، چقدر بوی خوبی داشت. دوباره بو کردم این بار عمیق تر. دلم می خواست این بو را مدت طولانی در ریه هایم ذخیره کنم. سرم را بالا آوردم و دوباره به آن کتاب های شعر پشت ویترین نگاه کردم. چقدر خوب بود، پشت ویترین فقط کتاب شعر بود. دلم می خواست همهٔ آن ها را بخرم، به خصوص مجموعهٔ اشعار فروغ فرخزاد را. دستگیرهٔ طلایی رنگ درِ چوبی را کشیدم. در کمی سنگین بود، محکم تر هل دادم و وارد شدم. اوّلین چیزی که حس می شد بوی قهوه بود. جلوتر رفتم و در کنار میزی که جلوِ پایم بود ایستادم و مشغول نگاه کردن به کتاب ها شدم...
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی بود، خیلی خوب بود...
خوب...