کتاب شبحی با کلاه سیلندر نوشته محمدکاظم اخوان، درباره ایران، انگلستان، استعمار و جاسوسیهایش در ایران است.
در دفتر مرکزی اداره ضد جاسوسی، ماموران رسیدگی به پرونده جزیرههای ایرانی دور میز بزرگی نشسته بودند. هنوز جای رئیس خالی بود و جلسه رسمیت پیدا نکرده بود. پیش از این، آخرین جلسه در همین اتاق و با حضور جیکاک در جایگاه رئیس تشکیل شده بود. از آن جلسه بیش از یک سال گذشته بود و حالا هم اگر موضوع لوح پیش نیامده بود، معلوم نبود افراد ناشناس حاضر در جلسه که تنها برای هم شناخته بودند در این اتاق جمع شوند _ از جمله مارتین، ریچارد همفر، فرگوسن و پدرام. مارتین، فرگوسن را که دید، چشم هایش چهار تا شد یا توی شش وبش چهارتا شدن بود که به خودش آمد و تا او به خیالات نیفتد، جلوی آن را گرفت. سرش را برگرداند که یک وقت رنگ صورتش یا چیزی دیگر رقیب کاری اش را به شک نیندازد.
فرگوسن دوست و همکار قدیمی و بعدها، تا همین امروز، رقیب جدی او در انجام ماموریت های فوق محرمانه بود. ماموریتهایی که انجام موفقیت آمیز هرکدام از آن ها جایگاه مامور مخفی را تا بالاترین مدیریتهای سازمانی ارتقا میداد، مثل همین ماموریت ربودن لوح پیش از مراسم افتتاح موزه که سرانجام فرگوسن موفق به انجام آن شده بود و در موفقیت آمیز بودنش همین بس که مراسم لغو شده بود.