کتاب آخرین باری که زود رسید، زندگی و خاطرات شهید حسن طاهر نژاد را از دید 10 نفر از همرزمان و خانوادهاش روایت میکند. شهید طاهرنژاد سال 1358 با توجه به مسائل کردستان و ایجاد جوّ ناامن از طرف گروهکها به آن منطقه عزیمت نمود و در کامیاران به عنوان یکی از اعضای موثر سازمان پیشمرگان کرد مسلمان مشغول به خدمت گردید.
پس از مدتی بعد از آزادسازی دهگلان به عنوان مسئول سازمان پیش مرگان تعیین شد و مدت ها با همین مسئولیت در خطّه کردستان به سر برد. سال 1359 وارد سپاه شد و در واحد اطلاعات مشغول به فعالیت گردید. در عملیات بیت المقدّس از ناحیه کتف مجروح شد و او را به بیمارستان بوعلی در تهران منتقل نمودند.
پس از آمدن از جبهه مدتی به عنوان قائم مقام واحد اطلاعات پادگان توحید مشغول به انجام وظیفه بود. سپس به عنوان مسئول واحد اطلاعات و عضو شورای فرماندهی سپاه شهرری برگزیده شد و بعد از مدتی مجدداً با همان مسئولیت قبلی در سپاه ورامین شروع به کار کرد. با اصرار فراوان موفق شد تا مأموریت یک ساله به منطقه کردستان را بگیرد. بعد از چند ماه به عنوان مسئول واحد اطلاعات و عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) برگزیده شد و به گفته برادران قرارگاه میتوان او را شهید بروجردی دوم نامید. سرانجام در عملیات پاک سازی یکی از روستاهای آذربایجان غربی در سیویکم خرداد ماه سال 1363 مصادف با شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.
قبل رفتن یک شب همهمان را دعوت کرد خانهی خودشان. وقت برگشت، مادر نشست لب باغچه و دستی کشید به گلهای خشک توی آن: - حسن جان ببین گلهای این خونه همه پژمرده شدن، یه مقدار تهران بمون و به ما و زندگی و بچههات برس. حسن آمد نشست کنارش و با اطمینان گفت «مادر خدای بچههام و شما بزرگه.» بعد رفت توی کوچه و خودش را به پدر رساند: - بابا! ایندفعه اگه من برم دیگه برگشتی در کار نیست، اگه شهید شدم، دنبال جنازهی من نیاید. جنازهمو براتون میآرن، اگر زنم ازدواج کرد و شوهرش خونه نداشت این خونه رو بهش بدید. همین طور هم شد.
19 ماه رمضان همان سال شد آخرین دیدارمان. حسن ناراحتی معده داشت، با این همه روزهاش را میگرفت. وقتی جنازهاش را آوردند دو سه تکه نان خشک برای افطاری توی جیباش بود. من آن موقع خیلی از مرده میترسیدم ولی رفتم سردخانه و او را دیدم. لبخندی که تمام بیست و چهار سال روی لبهایش دیده بودم، هنوز توی صورتش بود. انگار خوابیده بود و با اینکه سه چهار تیر خورده بود، بدنش کاملاً سالم بود. انگار به خوابی عمیق فرو رفته باشد.