کتاب بچه تان مبارک، روایت زندگی آدمهایی است که بچه نمیخواهند و آنهایی که میخواهند. این کتاب دربارهی زندگی زنی به نام حوریه است که پس از به دنیا آوردن فرزندش دچار فرازونشیبهایی میشود و دریای مواج شور و هیجان مادر شدنش به یکباره آرام و راکد میشود.
هفت سال بود که نه حوریه را دیده بودم و نه بچه جوجهٔ نمناکش را. بعد از تمام شدن اجاره نامه قراردادشان را تمدید نکردند و ازآنجا اسباب کشی کردند و دوستی مان آن قدر زیاد نبود که بخواهم سراغش را بگیرم یا او سراغ مرا بگیرد. دو سال پیش یکی از خواهرشوهرهایش را اتّفاقی در فروشگاهی دیده بودم و بین قفسه های تنگ حبوبات، احوال حوریه را پرسیده بودم. با تأسّف و کمی نفرت، آهسته، طوری که به گوش حبوبات هم نرسد، سرش را نزدیک آورد و گفت:
«داداشم داره طلاقش می ده. خانم همچین چیز از آب دراومده. »بدون جواب دادن به «چی؟» ام، بین قفسه ها ناپدید شده بود. از همان دو سال پیش تا دیروز بعد از ظهر، گاهی این «چیز» در سرم می چرخید. در پارک نشسته بودم که حوریه را دیدم؛ قسمت وسایل بازی. دست دختر هشت ساله ای را می کشید و از پشت تاب دورش می کرد. قبل ازآنکه دور شود، دویدم سمتش و با صدای بلند صدایش زدم. نگاه های پارک به سمتم چرخید و نگاه حوریه و دختر هشت ساله هم. دوستی مان آن قدر نبود که همدیگر را در آغوش بکشیم؛ اما چنان به سمتش رفته بودم که حوریه هیجان زده شد و بدون آنکه دست دخترش را ول کند، آغوشش را برایم باز کرد و من دودستی و او یک دستی همدیگر را در آغوش کشیدیم و دخترش بین ما لِه شد. بچه اش سفید و تپل بود؛ مثل خود حوریه، و نه به آن عجیبی ای که در تصورم بود.
نظر دیگران //= $contentName ?>
مطالعه کنید...
کتاب بچهتان مبارک مجموعه ای از داستان های ایرانی (یکم ترسناک) بود که در نهایت به هم ربط پیدا میکردن و همینش ب...