کتاب سیاگالش نوشتهی ابراهیم اکبری دیزگاه، سرگذشت طلبهای است که به دلیل باورهای دینی اشتباه و انجام کارهای عجیب مردم یک روستا، به غاری در وسط جنگل پناه میبرد و سالها در آنجا میخوابد. در این کتاب با داستان زندگی طلبهای به نام یوسف رستمی آشنا میشوید که در دهه محرم برای تبلیغ به یکی از روستاهای جنگلی تالش میرود و با اتفاقات عجیبی مانند ناپدید شدن آخوند قبلی روستا، ظهور فرقهای در میان مردم، شیطنت دختری عاشق، توطئهی نزدیکانش که سالها پیش او را در جنگلی رها کردند و ... مواجه میشود.
در پایان از دست این مردم فرار میکند و به غاری پناه میبرد و صدها سال در آنجا میخوابد. نویسنده در این رمان علاوه بر اینکه به یکی از مسائل مهم دینی که گفتگو و ارتباط با خداوند است میپردازد، شخصی افسانهای به نام سیاگالش را معرفی میکند که در فرهنگ مردم تالش وجود دارد. مردمان این شهر معتقدند که سیاگالش حافظ حیوانات جنگل است و در مشکلات به آنها کمک میکند.
نمی دانم چه کسی نامه را انداخته بود توی کفشم. ظنین بودم به همهٔ دخترهایی که در این چند روز جمع می شدند توی مسجد تا قرآن بیاموزند. بالاخره معلم دخترجماعت بودن این مسائل را هم دارد؛ که همیشه بر آن اند حرف ها را تبدیل کنند به راز و بعد آرام آرام با پچ پچ بشکافند، آفتابی کنند و لذّت ببرند از افشایش. کفش هایم را که پا کردم، تیزی کاغذ مچاله زد به نوک انگشتانم. ابتدا دردش آن قدر نبود که بخواهم در آستانهٔ مسجد جلوِ چند پسربچه کفشم را بکنم و بیاورمش بیرون. همین که کاغذ بود، ریگ یا عقرب و رتیل نبود، مشکلی نداشتم.
با شاه انگشت فشارش که دادم، کاغذ کمی جمع شد و چسبید به ته کفشم. چند بار پنجهٔ پایم را زمین کوفتم و راه افتادم. چند قدم نرفته بودم که نامه، تبدیل شد به چشمهٔ درد. درد، آرام و زُق زُق کنان جاری شد توی رگ ها و آمد بالا؛ جوری که احساس می کردم ماری مدام نیشم می زند. در راه، دوسه بار خواستم بایستم کفشم را بکنم، کاغذ را بیاورم بیرون؛ اما خجالت کشیدم با عبا و عمامه جلوِ رهگذران روستا یک پا بشوم، کفشم را به دست بگیرم، درونش را بکاوم که کاغذی را بیاورم بیرون. بعد به جماعت رهگذر بگویم که چه اتّفاقی افتاده.
نهیب زدم به خودم اینکه مسئله ای ندارد؛ ولی متأسّفانه در آن موقعیت، مسئلهٔ بغرنجی بود برای من. البته برخی چیزها شاید در عالم ذهن و نظر، مشکلی نداشته باشند؛ اما عمل کردن به آن ها، قدرت و جرئت می خواهد که من در آن لحظه، فاقد هر دو بودم. بااینکه من همیشه سعی کرده ام این دو را درآمیزم یا نزدیک کنم به هم؛ ولی خیلی موفق نبوده ام؛ چون تصورم این است که نظر و عمل در شرایط عادی سنخیتی باهم ندارند. فلذا همهٔ نظرها، منجر به عمل نمی شود؛ مثل زنبورها که همه شان عسل ساز نیستند.
بنابراین حرف سعدی شیراز خیلی نمی تواند دقیق باشد که عالم بی عمل را به زنبور بی عسل تشبیه کرده. وانگهی کسی که کاملاً بر خود مسلّط نباشد، توفیق نمی یابد که نظر و عمل را جمع کند. مسئلهٔ امروز و فردای من هم همین است؛ تسلّط بر نفس. وقتی انسان مسلّط شود بر خود، مشکل نظر و عمل به کلّی حل می شود؛ چون فاصلهٔ این دو از بین می رود؛ علم و نظر می شود صورتی از عمل. تصور کنید زنبوری که اراده می کند عسل تولید کند خودش بشود عسل، انسانی که میل به تقرب داشته باشد خودش بشود قرب و قس علی هذا.