کتاب گلوله برفی که راه افتاد نوشته جناب آقای سعید محمدی داستان زندگی چند دانش آموز پسر است که در مدرسه با هم شوخی میکنند و این آغازی است برای یک حادثه...
دروغ حفرهای است که انتها ندارد. دروغ اول مانند گلوله برفی است که از قله راه میافتد. اگر ادامه یابد منجر به دروغهای بعدی و بزرگ تر شدن این گلوله برفی می شود و در نهایت، باعث ویرانی بزرگی میشود. اما اگر در همان جا متوقف شود خرابی کمتری دارد.
اتفاقی که افتاده بود را نمی توانست باور کند. نفس عمیقی کشید و خودش را به لبهی ساختمان کشاند. به پایین که نگاه کرد، بدن بی جان عرفان را دید که یک پایش زیرش تا شده بود و به پهلو روی زمین افتاده بود. سریع بلند شد.
نمی دانست چه کند. هزار جور فکر و خیال به سرش زد. حتما کارش تمام شده است. شاید فقط بیهوش شده باشد. اما چه کسی از سه متری روی زمین بیفتد، زنده میماند؟ امکان ندارد. اگر به جرم قتل بگیرندش، کارش تمام است...