کتاب بر مدار حرم در سه فصل به زندگی و خاطرات شهید مرتضی کریمی شالی می پردازد. در این کتاب خاطرات اعضای خانواده، دوستان، همرزمان و فرماندهان از زندگی و فعالیت های این شهید می آید و کتاب با وصیت نامه و تصاویر دوره های مختلف شهید به پایان می رسد.
شهید کریمی سال ها در منطقه ۱۸ تهران و در یگانهای مختلف بسیج خدمت خالصانه کرده است. او روحیه انقلابی مثال زدنی داشته است. در همه صحنهها پای کار نظام و انقلاب بوده است. در عاشورای سال۸۸، در اوج درگیریهای ایام فتنه تا مرز شهادت میرود و جانباز میشود.
او آدم محافظه کار و محتاطی نبود. کاری را که میگرفت تا آخرش می رفت و انجام میداد. مرتضی شمّ مدیریتی خوبی داشت. نیروها را خوب سرپرستی و عهده داری میکرد. فرماندهی اش بر قلبها بود. باعرضه و با جنم و کاری بود. کار را که به او می سپردند، لنگ نمیگذاشت. نمیگفت من گیر نیرو هستم یا گیر پول و ابزار هستم. میرفت و کار را با تمام توان انجام می داد. غافل از حال این و آن نبود. فیش حقوقیاش یک وقتی شده بود منفی صدهزارتومان! یعنی سر برج، صدهزارتومان هم به محل کارش بدهکار شده بود! چرا؟؟ از بس که برای رفقا و دوستان نیازمندش ضامن شده بود.
این مرد خدا که پاسداری لایق و تکاوری زبده و رزمنده ای ورزیده و باابهت هم بوده، با همه هیمنهاش، اراذل و اوباش و حال خرابهای محله را خیلی نرم و بزرگوارانه و مهربانانه جذب میکرده و به راه می آورده...عجیب است که تعدادی از این تیپ افراد بر اثر رفاقت با آقا مرتضی، در عراق و سوریه حضور پیدا کردهاند و حسابی راهشان را عوض کرده اند. مثل شهید «مجید قربانخانی» که به همراه شهید کریمی به شهادت رسید.
با مرتضی در کارهای فرهنگی مسجد محل همراهی میکردم. مرتضی هجدهساله بود که فرمانده بسیج در مسجد شهرک دانشگاه شد. چون خواهر کوچکتر آقامرتضی بودم، در برنامههای پایگاه شرکت میکردم. در همین ایام حادثۀ کوی دانشگاه پیش آمد و مرتضی با اینکه سن زیادی نداشت، ولی در تبوتاب ماجرای آن سال بود. کار فرهنگی مرتضی از طریق من به خانمهای بسیجی محل منتقل میشد. مرتضی بسیار بر امر حجاب و رعایت حدود محرم و نامحرم تأکید داشت، اما هیچوقت بهصورت مستقیم امربهمعروف و حجاب نمیکرد تا باعث دلزدگی کسی نشود.
بلکه با برخوردش، طرف مقابل را جذب میکرد. این جذابیت مرتضی شهرۀ عام وخاص بود. مسائل دینی را جوری بیان میکرد که به دل ما مینشست، بهخصوص در به راه آوردن کسانی که طرز رفتار خوبی در زندگیشان نداشتند. موقع امتحانات مدرسه خیلی به همدیگر کمک میکردیم. وقتی مرتضی به خانۀ مادرمان میآمد، آنچنان با بچهها گرم میگرفت که صدای «داییمرتضی داییمرتضی» گفتن بچهها خانه را پر میکرد. نمیگذاشت کسی از دستش ناراحت بشود و عالم خواهربرادری خوبی داشتیم.