کتاب دلت که پاک باشد نوشته هاکان منگوچ و ترجمه فائزه پورعلی میباشد که انتشارات نسل نواندیش آن را به چاپ رسانده است. هیچ ملاقاتی به طور تصادفی روی نمیدهد، درست همانگونه که خواندن این خطوط و حتی این کتاب توسط شما امری تصادفی نیست. همانطور که حضور هاکان منگوچ در کشور آفریقا برای تحقیقات و ملاقاتش با یک صوفی که آموزههایش را در کتاب دلت که پاک باشد داستانت پایان خوشی خواهد داشت (Kalbin Temizse Hikayen Mutlu Biter) آورده است، هم نمیتواند تصادفی باشد. به گفته صوفیان؛ درد همواره مسیر را به شما نشان میدهد. موضوعی که اهمیت دارد این است که از قدم برداشتن و طیِ طریق کردن ناامید نشوید و آن را رها نکنید. «امید» در مسیر شما قرار دارد و چیزی که هر ثانیه از نو به نگارش درمیآید تقدیرتان است.
شما هیچگاه نمیتوانید به درستی بدانید که با چه شخصی در چه تاریخی دیدار میکنید یا چه هنگامی چه عملی را انجام میدهید. برخی اوقات آنچه که در پیاش هستید را نمییابید، اما همواره چیزهایی که خودبهخود یافت میشوند، درست همانهایی هستند که در پیشان بودهاید. درست همانگونه که مولانا میگوید: «تو قدم در راه بگذار، راه خود را به تو نشان خواهد داد.» نویسنده، کتاب پیش رو را متأثر از استادانی که در طول زندگیاش با آنها مواجه شده و شیوههای عملی صوفیان که در زندگی از آنها بهره گرفته، به رشته تحریر درآورده است. او به شما کمک میکند تا دشواریها و چالشهای زندگیتان را پشت سر بگذارید و دیدگاه مثبتی به دنیای پیرامونتان داشته باشید.
نکاتی که در این کتاب مطرح شدهاند، تاکنون دست یاری به سوی هزاران نفر دراز کرده و به آنها کمک کرده است و مطمئناً به شما نیز کمک شایانی خواهد کرد. این را به یاد داشته باشید که در هر سنی، هر اتفاقی که برایتان بیفتد، دلتان که پاک باشد، داستانتان نیز پایان خوبی پیدا خواهد کرد. میدانید چرا اسم این کتاب، دلت که پاک باشد، داستانت پایان خوشی خواهد داشت، گذاشته شده است؟ چون خلاف این گفته ممکن نیست. شرایط هرچه میخواهد باشد؛ هر اتفاقی که افتاده باشد، کسانی که به راه بدیها نمیروند و به راه خوبیها متعهد میمانند، قهرمان داستان خود میشوند و در صحنه دنیا با تجربهای زیبا میآیند و میروند.
در افریقای جنوبی مشغول تمیز کردن قفس شیر بودم. به صورت داوطلبانه به کمپی که از شیرهای سفید درحال انقراض نگهداری می کردند، رفته بودم. شنیده ای می گویند نیت کجا، منزل کجا؟ در گوشه ای دورافتاده در افریقا برای کار داوطلبانه برای شیرها رفته بودم و آنجا با یک صوفی آشنا شدم. نی خودم را هم با خودم برده بودم. یک روز وقتی داشتم نی می نواختم، آن صوفی با شنیدن صدای نی، پیش من آمد و خواست با من آشنا شود. نمی دانستم اما طوری که از او شنیده ام، در افریقای جنوبی توجه زیادی نسبت به تصوف و صوفی گری وجود دارد. او برایم تعریف کرد که بعد از مدتی طولانی که تصوف تعلیم می داد، دیگر خود را به انزوا و سکوت کشیده بود. می دانستم که این باور صوفی ها که دانایان کم صحبت می کنند و نادانان بسیار صحبت می کنند باعث می شود آن ها مدتی بعد انزوا را ترجیح بدهند.
صوفیانی که منزوی شده اند، دوران آخر زندگی خود را به نوشتن و در خلوت و سکوت می گذرانند، ولی افسوس نوای نی ای که نواخته بودم، انزوای آن صوفی را بر هم زده بود. روزهای طولانی با هم صحبت کردیم. درست است که برایم سخت بود زبانش را بفهمم، ولی درکل متوجه می شدم که چه می گوید. گویی هم متوجه می شدم و هم متوجه نمی شدم... عجیب نیست؟ اما مولانا می گوید: نه کسانی که زبان مشابهی دارند، که کسانی که احساسات مشابهی دارند می توانند همدیگر را بفهمند.
فکر کنم فهمیدن من هم چیزی مثل این بوده باشد. ما در منطقه لیمپوپو جنوب افریقا در مرز کشورهایی که اسمشان را کم شنیده ایم مثل بواتسوانا، زیمبابوه و موزانبیک بودیم. به نظرم آشنایی من با فردی که آن قدر غنی بوده و روحی وسیع داشته است آن هم در چنین جای بکر و خالی از سکنه، اصلاً اتفاقی نبود. من ایمان دارم که هیچ اتفاقی تصادفی نیست. همان طور که ایمان دارم خواندن صفحات این کتاب توسط تو هم تصادفی نیست. در زمانی که با آن روح وسیع و زیبا گذراندم، چیزهای بسیاری از او آموختم که تاکنون نه این اطلاعات در کتابی نوشته شده و نه یادداشت هایی از این دست را دیده ام. اگر با او روبه رو نمی شدم چیزهایی که می دانست را در انزوای خود به ابدیت می برد.
چیزهایی که از او یاد گرفته ام بخش زیادی از کتابی که هم اکنون می خوانی را تشکیل می دهد. قسمت بزرگی از این کتاب را یادداشت برداری هایی که از صحبت هایمان کرده ام و بعد مطالب جدیدی که به آن اضافه کرده ام، در بر می گیرد. در مواجهه با داستان های کتاب، بسیاری از آن ها را برای بار اول خواهی خواند. ممکن است بعضی را هم قبلاً شنیده باشی. متأسفانه چون آن وجود زیبا از تلفن و اینترنت استفاده نمی کرد و من هم دیگر به لیمپوپو نرفته ام، نتوانسته ام دوباره ببینمش. شنیده ای شاعری می گوید: گویی در این گنبد گیتی نغمه ای زیبا بود، من هم آن روح زیبا را طنینی خوش می دانم و به آموخته هایم از دیگر بزرگان صوفی که طنینی دیگر برایم بودند، تجربیات و اطلاعات خودم را اضافه کردم. همسفر من خوش آمدی. بیا شروع کنیم.