کتاب سی و ده، چهل روایت داستانی از یک روحانی در محیط تبلیغی خود است. سی روایت در شهر انار استان کرمان و ده روایت از روستایی ییلاقی در ورامین. یکی در جنوب و دیگری در بالای کشور. اولی در ماه رمضان و آن دیگر ده روز اول محرم.
سیداحمد بطحایی به عنوان نویسنده؛ راوی تمام داستان هاست و به عبارتی داستان حول محور چالش های ذهنی و عینی او با خود، مردم و محیط پیرامونش؛ می باشد. کتاب سی و ده روایت هایی واقعی و مستند از زندگی یک طلبه و حضور او در فرهنگی متفاوت.
یکی فرهنگ گرم و کویری جنوب کشور. با ساختاری نرم و ساکت. و دیگری در روستایی نزدیک به پایتخت و بالطبع با فرهنگی متمدن تر و ساختارمند. لیک هر کدام در انتهای تفاوت با یکدیگر هستند.
سیدمهدی زنگ می زند. بعد سلام و احوالپرسی های مرسوم، می گوید: حاج آقا منتظرتیم پس! می گویم: سید جان، امسال شاید نتونم بیام. همانطور که پشت گوشی اصرار می کند بیا و ناز نکن، فکرمی کنم چرا این رمضان را نمی توانم یا نمی خواهم بروم ورامین. این چند سال همه اش رمضان و محرم می رفتم خاوه؛ روستایی ییلاقی و خنک در ورامین با مردمی گرم و بجوش. می گویم: حالا بذار فکرهامو بکنم. تلفن که قطع می شود هرچه فکر می کنم، می بینم نمی شود. دوست دارم این رمضان را جایی تازه تر باشم. جایی که به تکرار نیفتم. حرفهایم سر سوزنی نو و جذاب باشد برای مردم.
مثل لالایی برایشان تکراری و عادی و خواب آور نباشد. یکی-دو روز که می گذرد، در یک مهمانی خانوادگی سید می گوید: از انارِ کرمان زنگ زدند و می خواهند رمضان، تو روحانیشان باشی. به پدرم میگویم «سید ». هم صمیمی تر است و هم ضد کلیشه. کلیشه هر چقدر هم خوب باشد خسته کننده است. بی وقفه می گویم: بگو می آیم. خجالت می کشم به سیدمهدی زنگ بزنم.
پیامکِ شسته رفته و مؤدبانه ای می نویسم که امسال نمی توانم بیایم خاوه و بهتر است یک روحانی خوشگل و باصفا بیاید آنجا که مردم بیشتر استفاده کنند. جواب نمی دهد دیگر. طبیعی است.
فکرمی کنم انار بعد پنج -شش سالی که نرفته ام، چقدر تغییر کرده به هر کس می گفتم انار تبلیغ می روم، فکر می کرد لابد پر است از درخت های انار. هرچی می گفتم اینجا انار ندارد، فایده نداشت و مجبورمی شدم فی المجلس «معتضدوار » از ریشۀ لغوی انار و آبان و نار و آتش و تاریخچه آتشکده داشتن آنجا بگویم تا کمی از بالای درخت انار پایین بیایند…