کتاب هزاران سال تنهایی، اثر امیررضا محمدعلینژاد؛ سعی دارد از عنصر «غیرقابل پیشبینی بودن» بیشترین استفاده را ببرد. هزارتویی با سوالهای فراوان که فقط با دیدن تصویر کامل آن، میتوان سوال اصلی داستان را پاسخ داد: «قهرمان داستان چه را و دقیقا چه چیزی را تجربه میکند؟» و بعد از آن میتوان با مرور دوباره داستان به سوالهای کوچکی که هر فصل در سر میکارد، پاسخ داد.
امید است که بخشی از کنجکاوی مخاطبان را به کار انداخته و تخلیه کرده و در آخر درب دنیای خیالی جدیدی به روی آنها گشوده باشد.
در این گروه، غیر از من سه تا پسر و چهارتا دختر هم بودن. از همون اول یکی از اون پسرها باهام لج بود. نمیخواست من همراهشون باشم. حواسم بهشون بود و زیرچشمی همهرو میپاییدم و میدونستم که کسی نمیتونه غافلگیرم کنه. نمیخواستم با این کار دوختن وقتشونرو بگیرم؛ چون با اینکه هوا خوب بود، اما خورشید به فرق سرمون عمود شده بود. تازه کمی هم کلافه به نظر میومدن، پس فقط هی سوزنرو از توی لبههای کیفم (دقیقا در مسیر زیپ) رد میکردم و میکشیدم، رد میکردم و میکشیدم، رد میکردم و میکشیدم... تا اینکه یک دست سنگینرو روی شونهام احساس کردم و از جا پریدم و کیفم دوباره افتاد، اما اینبار چیزی بیرون نریخت! (چون از دوختهای بزرگ استفاده کردم، همون تعداد کم کافی بود).
چرخیدم به سمت دست. کارن بود! لعنت به اون 11 درصد! خیلی خشک و جدی بهش گفتم: دیگه هیچوقت، تکرار میکنم دیگه هیچوقت منو غافلگیر نکن کارن، چون اصلا خوشم نمیاد! و قبل از اینکه حرفی بزنه سرمو برگردوندم، کیفمرو برداشتم و رفتم به سمت «نِدا» (همون دختری که بهم نخ سوزن داده بود) و ازش تشکر کردم و بلند گفتم: بروبچ من آمادهام!
پسری که از همون اول از من خوشش نمیومد، با حالتی که انگار میخواست مسخرهام کنه، بهم گفت: ما بروبچ نیستیم! اسم ما «کینامسه» هست. کارن، ایلیا، ندا...!
ولی من نمیخواستم خیلی احساس باحال بودن بکنه، پس پریدم وسط حرفش: آها آها فهمیدم، حروف اولِ اسماتونو گذاشتین اسم گروهتون.. .