کتاب هفت سال در تبت، نوشته هانریش هارر و ترجمه غزال حشمتمنش میباشد و انتشارات افراز آن را به چاپ رسانده است.
نگاهی به اتفاقاتی واقعی که در صعود به هیمالیا برای نویسنده اتفاق افتاده است. هارر با شوق و بدون درنگ، دعوت به صعود گروهی به قله هیمالیا را ، که برای دست یابی به آن تلاش فراوانی کرده است، می پذیرد و از جاذبه هایی که این سرزمین و مردمان همسایه آن داشته اند می گوید. خاطره ای که با وجود گذشت سالیان فراوان او را هم چنان به آسیا پیوند می زند. روایتی واقعی از تلاش در جهت یافتن راهی نو برای صعود.
هانریش هارر در زندگیاش به عنوان کوهنورد و نویسنده، تجربیات زیادی داشته است. یکی از این تجربیات خواندنی او، شرح زندگیاش در تبت است. دالای لاما، رهبر بوداییان تبت دربارهی هاینریش هارر و کتاب هفت سال در تبت اینگونه گفته است: هانریش هارر یکی از افراد غربی است که تبت را از نزدیک میشناسد. کتابش زمانی عرضه شد که تصورات غلط بسیاری درباره زندگی و فرهنگ تبت وجود داشت؛ و بیشتر کتابهایی که در آنزمان موجود بود، کمکی به شفافسازی این عقاید غلط نمیکرد.
شب تصمیم گرفتیم طرحمان را امتحان کنیم. من طبق معمول بهطرف بخشی که مارکز بود بالا رفتم. آنجا دیدم که نردبان آماده است؛ نردبانی که پس از درست کردن یک آتش کوچک در اردوگاه گیر آورده بودیم و جایی پنهانش کرده بودیم. آن را به دیوار یک کپر تکیه دادیم و در سایه منتظر ماندیم. تقریباً نیمهشب بود و دهدقیقه بعد نگهبان عوض میشد. نگهبانان که منتظر بودند مأموریتشان تمام شود بهآهستگی قدم میزدند. چنددقیقه گذشت؛ آنها دقیقاً بههمان نقطهای رسیدند که ما میخواستیم. درست در همان موقع ماه به بالای زمینهای زراعتی چای رسید.
در این لحظه یا باید فرار میکردیم و یا هیچوقت دیگر قادر به فرار نبودیم.
هر دو نگهبان به دورترین نقطه نسبت به ما رسیدند. من بلند شدم و بهسرعت با نردبان بهسمت حصار رفتم. مقابل قسمت آویزان بالای حصار آن را تکیه دادم. از آن بالا رفتم و سیمها را بریدم؛ سیمهایی که برای جلوگیری از دسترسی به سقف درهم پیچانده شده بودند.
مارکز انبوه سیمها را با یک چوب بلند دوشاخه کناری زد و مرا قادر کرد که به بالای سقف بروم. قاعدتاً مرد ایتالیایی، درست زمانیکه من با دستم سیمها را کنار زده بودم، باید فرار میکرد. اما او این کار را نکرد. او چندثانیهٔ هولناک درنگ کرد و با خود فکر کرد که خیلی دیر شده و نگهبان برگشته است و البته من صدای پای آنها را نیز میشنیدم. فرصت درنگ به او ندادم و او را زیر بازوهایم گرفتم و بهسمت بالای سقف بردم. او چهاردستوپا و بهسنگینی به داخل فضای آزادی افتاد.