«ستّار ابراهیمی» فرمانده گردان پیادهای است که در میان دهها قایق، تنها قایق او به داد غواصهای خطشکن در آن سوی رود اروند میرسد و بعد از یک روز نبرد، مجبور به بازگشت شده و به ناچار، داخل یکی از کشتیهای پهلو گرفته، در فاصلهای نزدیک به ساحل دشمن پنهان میشود.
کتاب دهلیز انتظار، اثر حمید حسام؛ روایت تنهایی و رهایی این فرمانده آسمانی است. این کتاب با زبانی روان به بیان شرح حال این فرمانده بزرگ میپردازد و سعی دارد حال و هوای جنگ و شجاعت مردم ایران را بیان کند. این کتاب یک راهنمای خوب از حال فرماندهان جنگ است با روایتی جذاب و داستانی.
عینک شیشه گرد و ته استکانیاش را که بالا زد، تارهای سفید روی ابروهایش زیر تیغ آفتاب آشکارتر شد. پلکهایش را خواباند و پنجههایش را در هم گره زد و بالش ساخت و زیر سپیدار پیر که هیچ سهمی از سایه نداشت، دراز به دراز افتاد. به آنی خورشید مغز سرش را جوشاند. تَف آن چند لایه عرق، میان پیشانیاش نشاند. همانطور که خوابیده بود با پشت آستین سفیدش خیسی صورت را گرفت و به خاطر اینکه راحتتر نفس بکشد، قلاب آهنی کمربند چرمیاش را باز کرد. راحتتر خرناس کشید و با هر نفس شکم توپی ورقلمبیدهاش بالا و پایین شد. هیئت غریب او چشمان دو بسیجی نوجوان را گرد کرد.
- این بابا چرا اومده اینجا هواخوری؟!
بسیجی دوم، قیافهٔ پیرمرد را در شهر دیده بود. خوب او را شناخت؛ اما از سر شیطنت جواب داد.
- خب حتما اینجا آب و هواش از پشت جبهه بهتره!
پیرمرد هنوز خرناس میکشید. موهای سفید و ریش سفیدترش نشان میداد که رزمنده نیست. هیچ نشان و لباسی از رزم هم در تنش نبود. نگاهی از سر انکار به پیرمرد انداخت. خودش هم از گرما کلافه بود.
بیحوصله و کمی عصبی گفت:
«البته که این هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه وقتی که با بوی باروت قاطی میشه سینه رو جلا میده و بعدش آدم رو خفه میکنه!»
- به جای اینکه مثل مرغ کرک هی راه بری و غُر بزنی، برو تو نخش، ببین چه آرامشی داره. اونوقت مثل من میگی بابا گلی به جمالش!
- حق داری زیر این آفتاب زار، همه سیمهاشون قاطی میشه.
- خب بیشتر از این مزه نریز. به جای این اراجیف، یه لطفی در حقش کن و بیدارش کن!
صدای ضعیف انفجار توپی از دوردستها آمد. پیرمرد روی شانهاش غلتید و دوباره خُر و پف کرد.
بسیجی دوم نگاهی به اطراف کشید. شبه علی چیتساز را که از چادر اطلاعات بیرون زده بود، دید. رو کرد به بسیجی بیحوصله و گفت: «میدونی این بابا کیه؟»
- چه فرقی میکنه؟ یکی مثل بقیه پدرا که اومدند بچشونو ببینند.
- فرمانده اطلاعات و عملیات را که میشناسی؟
- اون جوانک هجده - نوزده ساله رو میگی، آره؟
- آره، همون که بهش میگن عقرب زرد!.. .