کتاب خانه مغایرت، داستانی با حال و هوای جوانانه، ماجرای پسر جوانی به نام سعید را روایت می کند که تنها فرزند خانواده ای ثروتمند اهل یزد است و از قضای روزگار عاشق سحر، دختری از خانواده ای پرجمعیت و سنتی، می شود.
او حالا باید خود را با این شرایط جدید و دشوار، که کاملاً برایش غریبه است، وفق بدهد. از دل این تلاش گاه موقعیت هایی بسیار طنزآمیز خلق می شود. سعید از خانه پدری که در آن تک فرزند و تنهاست، گریزان شده و بیشتر وقتش را در خانه پدرزنش، با پنج بچه شلوغ و پر ماجرا که او لقب «خانه مغایرت» را به آن داده، سپری می کند.
پدرزن سعید در تصادفی با موتور ناکار و خانه نشین شده و مغازه بستنی فروشی اش را تعطیل کرده است. سعید که نمی خواهد پسرعمه نوبر اداره بستنی فروشی را در دست بگیرد، ریسک می کند و قبول می کند تا سلامتی مجدد پدرزنش بستنی فروشی را باز نگه دارد...
توی اتاق کنجی خانه مغایرت خوابیده بودم؛ این اتاق از همه ی امکانات گرمایشی و سرمایشی محروم بود. نمی دونم معمار این خونه با چه انگیزه و هدفی، نه کانال کولری براش کشیده بود و نه جای لوله بخاری؛ زمستون ها مثل سردخونه بود و تابستون ها مثل آجرپزی. همین که توی اتاق پریز برق یافت می شد، جای شکرش باقی بود. صدای فرفره دستی سکوت اتاق رو بر باد می داد.
تنظیماتش بهم ریخته بود و فقط موضعی می چرخید؛ انگار گردنش رو ورزش می داد. کمی باد به سر و صورتت می زد و تا می رفت دور بزنه و برگرده، هفت جای بدنت خیس می خورد. رقص نورش هم توی چشمم بود؛ نور آبیش تاریکی غارگونه اتاق رو برهم می زد.
اون شب نه به خاطر نور پنکه و گرما و خروپف های پدرزن جان بلکه به خاطر مشغولیت فکرم، خواب دور چشمم پرسه نمی زد. مثل مرده عذاب کار از این گور به اون گور می افتادم. به همه ی این ها عادت کرده بودم و تا زمانی که پدرزن جان خواب نمی رفت، من هم نمی خوابیدم.