«جهنم تکریت» خاطرات آزاده جنگ تحمیلی، مجتبی جعفری است.
«خورشید آرام آرام داشت در دامنۀ مغرب پنهان می شد که در محل دژبانی شهر بغداد توقف کردیم.
تقریباً هشت ساعتی بود که در راه بودیم. تنها یک توقف در پمپ بنزین داشتیم و آنجا فقط حاج آقا عباسی توانست قضای حاجتی بکند و بقیه مثل مار به خود می پیچیدند.
سرانجام اجازه عبور داده شد. با سرعتی کم، وارد شهر بغداد شدیم. هوا کاملاً تاریک شده بود. از خیابان باریکی شبیه خیابان لاله زار تهران گذشتیم و از زیر یک پل بزرگ هوایی، وارد پادگانی که معروف به الرشید بود، شدیم. بعد از عبور از چند خیابان، داخل پادگان، از دروازۀ کوچکی که میان دیوارهای بلندی قرار داشت عبور کردیم. اتوبوس وارد محوطۀ جدیدی به نام زندان الرشید شد.
بعد از اینکه از مقابل دو محوطۀ مشابه رد شدیم، ما را از اتوبوس ها پیاده کردند. در این دو محوطه، تعداد قابل توجهی انسان با لباس های عجیب و غریب وجود داشتند.
ابتدا فکر کردم عراقی اند؛ بعد متوجه شدیم اسرای ایرانی اینجا زندگی می کنند!
از اتوبوس که پیاده می شدم، زیاد متوجه نبودم. یک سرباز عراقی که کنار در ایستاده بود، محکم پشت گردنم کوبید. نزدیک بود زمین بخورم. به سختی خودم را کنترل کردم و از کنار خیل عظیم اسیرانی که از ترس، سرها را لای پاهایشان فرو برده بودند، عبور کردم و جلوی یک ساختمان قدیمی که کمی بزرگ تر از اتاق العماره بود، نشستم.»