کتاب حبیب لشکر (چاپی و pdf)

خاطرات مدافع حرم سردار شهید سیدجلال حبیب الله پور

امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
40,000
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
20,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب حبیب لشکر

در کتاب حبیب لشکر خاطرات مدافع حرم سردار شهید سیدجلال حبیب الله پور روایت شده است. سردار شهید سید جلال حبیب الله پور در تاریخ هفتم بهمن ماه سال 1346 در محله شهید طالبی شهرستان بابلسر، استان مازندران به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود. پدرش سید حسین و مادرش ربابه نام داشت.

سید جلال عضو نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و دارای تحصیلات لیسانس نظامی از دانشگاه امام حسین (ع) بود. ایشان فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتی 25 کربلا بود. سید جلال در 52 عملیات مرزی و برون مرزی شرکت کرد. ایشان از همان اوایل شروع جنگ سوریه خیلی پیگیر بود که برای دفاع از مظلومان و حریم ناموس اهل بیت به سوریه برود.

اوایل جنگ سوریه قرار شد حدود 30 نفر از فرماندهان لشگر و با سابقه جبهه جنگ تحمیلی برای کارهای مستشاری و آموزشی به سوریه بروند که سید جلال یکی از آن 30 نفر بود که حتی ویزایش هم آماده بود. اما پس از اسارت تعدادی از همکاران سپاه در سوریه پروازشان لغو شد. از همان موقع بود که بی قراری می کرد و خیلی هم به تهران می رفت تا او را به سوریه اعزام کنند.

که سرانجام در تاریخ هجدهم اسفند ماه 1393 برای دفاع از حرم آل الله با عنوان فرمانده گروه صابرین به سوریه اعزام شد و پس از گذشت 43 روز در تاریخ 31 فروردین 1394 در منطقه بصری حریر استان درعا به فیض شهادت نائل آمده بود و پیکرش در حوزه اشغالی داعش درآمد و مفقود شد.

گزیده کتاب حبیب لشکر

وقتی جلال رفت جبهه، من دوم راهنمایی بودم. بیشتر نامه می‌داد و خیلی کم تماس می‌گرفت. آن روزها نامه‌دادن مرسوم بود. زنگ می‌زد به خانه همسایه‌مان (منزل شهید طالبی). مادر شهید طالبی ما را صدا می‌زد. ما هم می‌دویدیم سمت خانه و تلفنشان. آنجا با داداش حرف می‌زدیم. من همان سال ترک تحصیل کردم. جلال خیلی ناراحت بود. اصرار می‌کرد که من درس را ادامه بدهم؛ اما من لج کرده بودم و اصلاً دلم با درس‌خواندن نبود.

هنوز دیپلم نگرفته بود که تصمیم گرفت برود جبهه، محل آموزشی‌اش گهرباران ساری بود. جمعه‌ها نامادری‌مان که مثل مادر خودمان دوستش داریم، بغچه غذا را می‌بست و می‌رفتیم جلوی پادگان. جلال می‌آمد و چندساعتی آنجا کنار هم بودیم. غذایی می‌خورد و حال و هوایی عوض می‌کرد و دوباره برمی‌گشت داخل پادگان. به بابا قول داده بود که دیپلمش را حتماً بگیرد. با این قول بابا اجازه داد که او برود جبهه. موقع ادامه تحصیل از سهمیه رزمندگان استفاده کرد و دیپلمش را گرفت.

بعد از دیپلم ازدواج کرد. حدوداً بیست‌ویک‌ساله بود. سرباز بود که وارد سپاه شد. محل کارش لشکر 25 کربلا بود. بابا دوست داشت، جلال زودتر سروسامان بگیرد. برای همین خیلی زود آستین بالا زد. خانم جلال را خاله‌ام پیشنهاد داده و انتخاب کرده بود. اول ما رفتیم دیدیم؛ بعد جلال را بردیم.

صفحات کتاب :
216
کنگره :
BP52/66‭‬
دیویی :
297/984
کتابشناسی ملی :
5772534
شابک :
978-622-6609-34-0
سال نشر :
1398

کتاب های مشابه حبیب لشکر