کتاب حوالی شش بعدازظهر؛ خاطرات شفاهی زندگی و زمانه پاسدار مدافع حرم، شهید عینالله مصطفایی که توسط کوثر امیدی نوشته شده و در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است؛ روایتهایی کوتاه که مفاهیم بلندی را در دل خود جای دادهاند.
شهید مدافع حرم عینالله مصطفایی با نام جهادی مصطفی، اهل کرج و از رزمندگان بدونمرز و دلیرمردان جبهه مقاومت بود که در بامداد ۹ آبان ۱۳۹۴ همزمان با محرم به دست تکفیریهای جبهه النصره در غرب حلب به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۶ سال شناسایی و به وطن اسلامی بازگشت.
در توصیف لحظات شهادت او اینگونه روایت کردهاند: اوج عملیات محرم سال ۹۴ در حلب بود. رزمندگان مدافع حرم به فرماندهی حاج قاسم، عملیات گستردهای را برای شکست حصر دو منطقه شیعه نشین فوعه و کفریا آغاز کرده بودند. جبهه خودی از ۵ محور به مواضع تکفیریها در جنوب غرب حلب حمله کرد و موفق شد ظرف یک هفته، منطقه وسیعی را از اشغال تروریستها در آورد.
مصطفی که فرمانده گردان یکی از تیپهای شرکتکننده در عملیات بود، به همراه دیگر گردانهای تیپ موفق شد جبهه نرسیده به خانطومان را بشکند و مسیر پیشروی دیگر یگانها به فوعه و کفریا را هموار سازد. اما تکفیریها با چنگ و دندان تلاش میکردند مناطق از دست رفته را بازپسگیری کنند که با ضد حملههای سنگین آن ها همراه بود. در یکی از این پاتکهای سنگین، مصطفی و یارانش در منطقه حویز غرب حلب محاصره شدند و با وجود تلاش دیگر گردانها برای شکست حصر و مقاومت مصطفی و یارانش، در نیمههای شب ۹ آبان ماه ۱۳۹۴ منطقه سقوط کرد. مصطفی که در ناحیه پا و شکم مورد اصابت ۳ گلوله قرار گرفته بود، از پشت بیسیم خبر زخمی شدنش را به عقب اعلام کرد و تا چند ساعت بعد هم صدای ضعیفش از پشت بی سیم شنیده میشد.
با اینکه رزمندهگان جبهه مقاومت در همان شب عملیاتی را با هدف کنترل مجدد منطقه و رسیدن به مصطفی و نیروهایش به اجرا در آوردند، اما بی فایده بود و ارتباط با مصطفی هم قطع شد. سه ماه بعد جبهه خودی به آن منطقه حمله کرد و آن را آزاد نمود و با وجود جستجوی زیاد، خبری از مصطفی نشد. از آن روز به بعد مصطفی در لیست مفقودین قرار گرفت...
دهخدا میگوید معادل واژه دلیرانه میشود مردانه و شجاعانه. هروقت به عینالله فکر میکنم، یاد این واژه میافتم. تصویر قوی و شفاف از یک خاطره در ذهنم از عینالله مانده است که هیچوقت فراموش نمیکنم. هویجه یکی از مناطق عملیاتی بود که تصرف و آزادسازی آن کار خیلی سختی بود؛ اما عینالله و گروهش هرطور که بود پسش گرفته بودند و حالا وظیفهشان حفظ آنجا بود.
در یکی از آن روزها برای سرکشی بههمراه یکی از همرزمان راهی آن منطقه شدیم. به محض ورودمان آتش بهنسبت سنگینی بر سرمان آوار شد. ناخودآگاه بههمراه همرزمم زیر دیواری که مخفیگاه خوبی بود مخفی شدیم و منتظر ماندیم تا اوضاع کمی آرام بگیرد. میان آن همه صدا اما شنیدن صدای فریادهای مقتدرانه عینالله یک لطف عجیبی داشت. سرم را با احتیاط بالا گرفتم و دیدم عینالله خیلی با اعتماد به نفس و محکم در خط راه میرود و با تسلط بالا به عربی دستور و تاکتیک میگوید. انگار در عمرش تا به حال چیزی به نام ترس را تجربه نکرده بود.