نوشته نیایش شجاعی باغدار است.
کتابی که پیش رو دارید، داستان سمبلیکی از زندگی دو نوجوان است که با هم به مقابله ی سختی ها می روند و نبرد خیر و شر را به تصویر می کشند...
جک فورا به طرف اتاق دوید و در را باز کرد. ازم دلخور شده بود که چرا بیخودی داد زدم اما این احساسش پیش از دیدن دست من و آن بشقاب عجیب بود اما به محض جلو آمدن سینی قهوه را رها کرد و فریاد زد: چ. . چ. . . چی شده؟
گفتم: نپرس که اصلا نفهمیدم. ناگهان سر هر دو تایمان گیج رفت. دنیایم شده بود چرخ و فلکی که توی سیاهی شب می چرخید اما پیش از انتظار زیاد افتادیم تو کویری که زمینش از خاک سرخ و آسمانش سیاه بود مثل اینکه شب بود و ساعت، 5/4 صبح را نشان می داد مردمانش هم یا شبیه به اسکلت بودند یا انسان هایی به رنگ خاکستری. ما جزء آدم خاکستری ها بودیم! به عقیده ی جک این کار سایه بود اما من هنوز هم گمان می کردم خواب و خیاله.